2777
2789
عنوان

یک پاراگراف کتاب 💞

59 بازدید | 0 پست
زلیخا مغرور قصه اش بود، زلیخا به همنشینی نامش با یوسف می نازید. زلیخا بر بلندای قصه رفت و گفت: رونق این قصه همه از من است، این قصه بوی زلیخا می دهد. کجاست زنی چون من که شایسته عشق پیامبری باشد، تا بار دیگر قصه ای این چنین زیبا شود؟

قصه دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد و گفت که بس است زلیخا! بس است. از قصه پایین بیا که این قصه اگر زیباست، نه به خاطر تو، که زیبایی همه از یوسف است.

زلیخا گفت من عاشقم و عشق رنگ و بوی هر قصه ای است. عمری است که نامم را در حلقه ی عاشقان برده اند. قصه گفت: نامت را به خطا برده اند که تو عشق نمی دانی. تو همانی که بر عشق چنگ انداختی. تو آنی که پیراهن عاشقی را به نامردی دریدی. تو آمدی و قصه بوی خیانت گرفت، بوی خدعه و نیرنگ. از قصه ام بیرون برو تا یوسف بماند و راستی. زلیخا گریست و از قصه بیرون رفت. خدا گفت: زلیخا برگرد که قصه ی جهان، قصه ی پر زلیخاست. و هر روز هزار ها پیراهن پاره می شود از پشت؛ اما زلیخایی باید، تا یوسف، زندان بر او برگزیند. و قصه را و یوسف را زیبایی همه این بود.

من هشتمین آن هفت نفرم | عرفان نظرآهاری
   من شیفته خوشی های ساده ام ان ها اخرین پناه جان های محزون اند ☘️ ما توضیحی به کسی بدهکار نیستیم.بگذار بگویند غیرمنطقی یا غیراجتماعی هستیم؛ اما به این می‌ارزد که خودمان باشیم ؛ چقدر زندگی ها که با این توضیح خواستن‌ها و تلاشهای بیهوده برای قانع کردن دیگران بر باد رفته اند
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز