بعد خالم از سینما اومد دنبالمون و تا خونه رسوندیمش…
چندوقت بعد تصمیم گرفتم بهش ابراز علاقه کنم.بهش گفتم و گفت بذار راجبش فکر کنم.دو سه روز بعد جواب داد و کفت اوکی و باهم وارد رابطه شدیم.همه چیز خوب بود تااینکه قرار گذاشتیم یه کافه.توی کافه گفت چایی میخوری دیگه؟؟ منم خجالت کشیدم و گفتم شاید حالا پول نداشته باشه گفتم اره چایی…
از کافه که اومدیم بیرون شروع کرد حرفای عجیب زدن که ما وضعمون خوب نیست(اخه قبلا گفته بود مامانش داروخونه داره) یجوری که یعنی اگه بخاطر پول با من دوست شدی من چیزی ندارم.بعد گفت ماشین بابامم پرایده.گفتم خب چه اشکالی داره.ایشالله که تو وضعت خوب میشه یروز