دردای تموم نشدنی
از دلتنگی تموم بدنم درد میکنه
حس میکنم استخونام داره میشکنه
انگار یکی قلبمو گرفته تو مشتش و هی فشارش میده
هی فشارش میده..
و من...
منی ک دارم زجر میکشم، درد میکشم، عذاب اوره برام
داره جونمو میگیره این دلتنگی
داره قلبمو مچاله میکنه
داره منو ب جنون میرسونه
داره دیوونم میکنه
جوری رفتار میکنم ک انگار برام مهم نیست هیچ چیز
ولی نمیدونن دارم از درون پودر میشم
نمیدونن ک عقلم دیگ کشش نداره
من نمیدونم چجوری بت ثابت کنم برام مهمی
نمیدونم
واقعا نمیدونم
ولی اگ اینجور فکر میکنی ، بدون ک با همین مهم نبودنت بیست و چهارساعت داری تو ذهنم رژه میری
بیست و چهارساعت دارم بتو فکر میکنم
پیش خانواده بتو فکر میکنم
تو جمع رفیقا بتو فکر میکنم
وقتی فیلم میبینم دارم بتو فکر میکنم
همیشه و همجا تو این ذهن وامونده منی تو
تو قلبمی
تو وجودمی
نمیتونم ازت دل بکنم لعنتی نمیتونم
شدم مثل ادمای معتاد و تو مورفین و موادمی
دوساعت ازت بیخبر باشم انگار ک بم مورفین نرسیده
تک تک سلولام اسمتو داد میزنن و تورو میخوان
بخوام ادامه بدم خیلی طولانی میشه
ولی بدون ک من
با این درون داغون و اشفته ، صبح جوری رفتار میکنم ک انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده :)، همینقدر ساده و دردناک
ولی اخرش این دلتنگی منو از پا میندازه، میدونم :)
بماند_به_یادگار#
۰۱.۹.۱۱
۲۳:۱۵ :)