میدونم از الان وقتش ولی خلاصه بگم من دوسال اول تولد گرفتم برا دخترم با اینکه خواهر شوهرامو صدا زدم نیومدن بماند ک دومین تولد دخترم مادر شوهرم ی دعوا انداخت تو تولد دخترم ک این تلنگر شد ک دیگع تو خونه جشن نگیرم الان دوسالم هس ک تولد نمیگیرم میریم بیرون خودمون سه تایی جشن میگیریم چن وقت پیشم بازم تولد دخترم بود یه روز قبل تولدشم مامانمینا خونه خودشون جشن گرفتن براش فرداش کمیشه روز تولدش ما خودمو مث سالای قبل بیرون جا رزو کرده بودیمک سه تایی جشن بگیرم خب ولی دریغ از اینکه ی زنگبزنن تبریک بگن یا چی حتی مادر شوهرمم زنگ نزد منم شبش ب شوهرم گفتم چرا هیچکدوم ی زنگ خالی ی تبریکم نمیگفتن سنگ ما سنگینی میکنه همش تولدای اون یکی نوهاشونو میارن میندازن خونه مامانت میخورنمیرن ولی من هر سال تولد گرفتم زهرمارمون کردن و مجبوریم توخونه خودمو تولد نگیریم شوهرمم گف ولشون کن من ابجیامو ب ی ورم حساب نمیکنن کسی ک خانوادمو نخوان من نمخوامشون از این ب بعد عیدی اینامنمیدیم بهشون انکاری فرداش مامانش بهش کفته بود میخوایم فلان چیزو بگیرم برا دخترت و با دخترا ال و بل شوهرمم گفته بود ن ما کادوهاتونو میخوایمم ن چیزی ی زنگ خالیم نمتونستین بزنین بعد دیدم مادر شوهرم از طرف خودش و دختراش کادو اورده برام خیلی میسوزم بنظرتو من چیکار کنم ک جبران بشه