خسته ام از صبوری یه رشته ی خوب خوندم که کار کنم الان نزدیک سی ام اما مادرم نمیذاره برم سرکار الان فردا صبح باید میرفتم برای مصاحبه بهانه راه انداخت که سرویس نداره الان فقط یا میخوام بمیرم از دست رفتاراش خلاص بشم از بچگیم آنقدر بهم گیر میداد که دعوامون میشد اصلا خسته شدم از کاراش بعضی وقتا میگم کاش بچش نبودم هیچ جا نمیتونم تنها برم آزادی ندارم اسیر در بندم کاش یه نفر باهاش حرف میزد دست از سرم برداره آنقدر بهم گیر نده من که بریدم آبروم رفت از بس باهاش بحث کردم دیگه دلم نمیخواد باهاش بیرونم برم