هیچ وقت این راز رو به کسی نگفتم...هیچ وقت. ولی فکر کنم بد نباشه یکم خودمو راحت کنم.
من یه پسر عمو دارم که حدود ۵ سال ازم بزرگتره و از بچگی باهم شوخی میکردم و خلاصه خیلی بهم نزدیک بودیم. تا ۱۶/۱۷ سالگیم کاملا باهم اوکی بودیم و من همیشه از دیدنش خوشحال میشدم چون واقعا از تَه قلبم دوستش داشتم.
وقتی ۱۶/۱۷ سالم شد توی تصادف عموم و زن عموم( مادر و پدر پسرعموم) فوت کردند و نزدیک به ۲ هفته توی خونشون جمع شده بودیم..حتی اون زمان که بدترین درد رو کشیده بود باهام شوخی میکرد و هیچ وقت سرد رفتار نکرد ولی یهو همه چیز عوض شد.
چند ماه بعد که دیدمش، باز با خوشحالی باهاش سلام کردم ولی جوابی نداد..نزدیک به ۳ بار سلام دادم چون فکر میکردم نشنیده ولی باز هم جواب نداد. خیلی تعجب کردم. کم کم متوجه شدم رفتارش باهام عوض شده...خیلی سرد شده بود و فقط هم با من اینجوری بود. با بقیه که کمتر از من بهش نزدیک بودن کاملا عالی رفتار میکرد ولی بامن نه.
گذشت و گذشت و روز به روز رفتار هاش بدتر میشد جوری که هر شب با فکر بهش گریه میکردم. اون زمان بود که حس کردم حسی که بهش دارم فرا تر از رابطه خواهر و برادریه. اولش هضمش برام سخت بود ولی رفته رفته فهمیدم واقعا عاشق شدم...درست زمانی فهمیدم که اون سرد رفتار کرد و بهم فرصت فکر کردن بهش داد.
چند سال بعد ماشین جدید خرید و هر وقت تو خیابون منو میدید بوق میزد و یا سلام میکرد و خلاصه که برعکس رفتار سردش، گرمتر رفتار کرد. خیلی تعجب کردم که چی شد یهو عوض شد ولی یه نفر گفت که احتمالا ذوق ماشین جدیدش رو داشته...و منم حرفی نزدم.
یک سال از ماشین خریدنش میگذره و فهمیدم میخواد ازدواج کنه و من حس بدی دارم.
حس بدم برای اینکه برای دیدنش هنوز خوشحال میشم...از اینکه تمام تلاش هام برای از بین بردن این عشق بی نتیجه موند و حس منم هنوز عوض نشده