2733
2734

همچین شبی پارسال قرار بود بابام فرداش بهتر بشه واکسیژن معمولی بهش وصل کنن اما وقتی که خوابیدم تا اذان صبح کابوس دیدم نفسم سنگین بود هرچی تقلا می کردم بیدارنمی شدم تا اینکه واسه نماز بیدارشدم زنگ زدم بیمارستان سراغ بابام‌ گرفتم اول دعوام کردن گفتن ۴ صبح وقت زنگ زدن بعد که گریه کردم اسم بابام گفتم اول مکث کرده بعد گفت زیاد خوب نیست بعدا زنگ بزن رفتم نماز خوندم متوسل شدم به اقا ابوالفضل گریه کردم شفای بابام خواستم اگه بابای من جوان بود فقط ۴۳ سالش بود وخواهر بردارهام کوچیک نمازخوندم داداشم زنگ زد بلند بلند گریه می کرد می گفت فاطمه گریه کن که یتیم شدیم گریه کن که دیگه بابا نداریم پشت در بیمارستانم راهم نمی ده داخل من هی گریه می کردم می گفت داداش تورخدا نگو اینجوری خدانکنه نگو راجب بابا بیشتر گریه می کرد می گفت بخدا بابا مرده بخدا بابا رفت چون بابام اونقدر حالش بد نبود باور نکردم زنگ زدم بیمارستان سریع اسم بابام گفت پرستار مکث کرد گفت خانوم چه نسبتی داری باهاش گفتم دخترشم فقط بگین بابام چطوره پرستار گفت خدا بهت صبر بده گفتم خانوم به من بگو بابام کجاست حالش خوبه ای سیو بردین چی کار به من دارین بابااااااام کجاست پرستار گفت دارم بهت می گم خدا بهت صبر بده بابات فوت کرده شروع کردم به زدن خودم وگریه شوهرم گفت بابا پاشوبریم بیمارستان اینها سرشون شلوغ اشتباه می کنند لباس های خیسم از روی طناب گرفتم وپوشیدم ساعت ۴ صبح حرکت کردیم به طرف بیمارستان تا رسیدن به بیمارستان به هرچی که می شناختم وقبولش داشتم خدا را قسم دادم که بابام حالش خوب باشه رسیدم بیمارستان توی اون بیمارستان به اون بزرگی فقط فقط دوتا داداش های من بودن که ازشدت گریه نا نداشتن سرشون به ستون های بیمارستان می زدن واشک می ریختن پیراهن هاشون پاره پاره بود وسر به زمین می زدن اونم داداش های که بابام به بدخواب شدنش هم راضی نبود حالا این دوتا بچه این 

پدرم دنیا بی تو چقدر خالیست😭😭😭😭😭😭

حالا این دوتا بچه این موقع صبح این جوری خوار بودن بند دلم پاره شد جیگرم خون شد سریع رفتم داخل اما انگار بابام مطمئن بود که طاقت دیدن تخت خالیش ندارم چون وسط راه مامانم دیدم ونذاشت بریم بالا حالا فقط توی بیمارستان منم داداشم هام بودیم که خدا خاک یتیمی روم ریخته بود تا بعدازظهر یک نفس توخونه داد می زدم می گفت تورخدا بابا بیا بیا دعوا کن بگو صدات بیار پایین بیا بگو این ها دروغ می گن من زنده ام اما نیومد تا رفتیم سرخاک دیدم از دور یک طابوت می یارن که یک جنازه سفید پوش توش خوابیده خدایا قسمت سینه بابام ازشدت اون همه امپول ورم کرده بود واز طابوت بیرون بود سرش به شدت کوچیک بود تمام صورتش پوشیده بود اونم بابای من که همیشه گرمش بود حالا دقیقا وسط مرداد این طوره پوشیده بود می خواستم برم سمتش که دوتا دست هام گرفتن گفتن نه بزار اول براش نماز بخونن طابوت گذاشتن جلوی صورتم وبراش نماز میت می خوندم توی اون لحظه من فقط به سینه پراز ورش نگاه می کردم به سری که اینقدر کوچیک شده نگاه می کردم نماز تموم شد داداشم امد گفت بیا بیا ببینش وقتی رفتم دیدم بابام توی پلاستک گذاشتن روی ثورت وچشماش پنبه گذاشتن پنبه ها را برداشت اره بابام بود اما چرا این طوری چرا اون نگاه پرمحبت نداشت چرا صورتش اون نور نداشت این بابای من بود که جای ماسک اکسیژن روی صورتش کبود شده بود این بابای من بود که اینقدررررررر سفید شده بود برام قابل باور نبود از تهه دلم داد می زدم از تهه دلم گریه می کردم می گفتم بابا تورخدا بابا تورا به امام حسین پاشو بابا مگه گرمت نیست چطور توی این کفن وپلاستک خوابیدی بابا تا به خودم امدم یک کوپه خاک بود جلوم و گفتن این بابات 😭😭😭😭

پدرم دنیا بی تو چقدر خالیست😭😭😭😭😭😭

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731
2740
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   mahsa_ch_82  |  11 ساعت پیش
توسط   niهانیتاha  |  10 ساعت پیش