همچین شبی پارسال قرار بود بابام فرداش بهتر بشه واکسیژن معمولی بهش وصل کنن اما وقتی که خوابیدم تا اذان صبح کابوس دیدم نفسم سنگین بود هرچی تقلا می کردم بیدارنمی شدم تا اینکه واسه نماز بیدارشدم زنگ زدم بیمارستان سراغ بابام گرفتم اول دعوام کردن گفتن ۴ صبح وقت زنگ زدن بعد که گریه کردم اسم بابام گفتم اول مکث کرده بعد گفت زیاد خوب نیست بعدا زنگ بزن رفتم نماز خوندم متوسل شدم به اقا ابوالفضل گریه کردم شفای بابام خواستم اگه بابای من جوان بود فقط ۴۳ سالش بود وخواهر بردارهام کوچیک نمازخوندم داداشم زنگ زد بلند بلند گریه می کرد می گفت فاطمه گریه کن که یتیم شدیم گریه کن که دیگه بابا نداریم پشت در بیمارستانم راهم نمی ده داخل من هی گریه می کردم می گفت داداش تورخدا نگو اینجوری خدانکنه نگو راجب بابا بیشتر گریه می کرد می گفت بخدا بابا مرده بخدا بابا رفت چون بابام اونقدر حالش بد نبود باور نکردم زنگ زدم بیمارستان سریع اسم بابام گفت پرستار مکث کرد گفت خانوم چه نسبتی داری باهاش گفتم دخترشم فقط بگین بابام چطوره پرستار گفت خدا بهت صبر بده گفتم خانوم به من بگو بابام کجاست حالش خوبه ای سیو بردین چی کار به من دارین بابااااااام کجاست پرستار گفت دارم بهت می گم خدا بهت صبر بده بابات فوت کرده شروع کردم به زدن خودم وگریه شوهرم گفت بابا پاشوبریم بیمارستان اینها سرشون شلوغ اشتباه می کنند لباس های خیسم از روی طناب گرفتم وپوشیدم ساعت ۴ صبح حرکت کردیم به طرف بیمارستان تا رسیدن به بیمارستان به هرچی که می شناختم وقبولش داشتم خدا را قسم دادم که بابام حالش خوب باشه رسیدم بیمارستان توی اون بیمارستان به اون بزرگی فقط فقط دوتا داداش های من بودن که ازشدت گریه نا نداشتن سرشون به ستون های بیمارستان می زدن واشک می ریختن پیراهن هاشون پاره پاره بود وسر به زمین می زدن اونم داداش های که بابام به بدخواب شدنش هم راضی نبود حالا این دوتا بچه این
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.