عاشق پسری شدم ک زیادی منو بلد بود قشنگ رگ خوابم دستش بود جلوش خودم بودم واس اولین بار خودم بودم جلوی ی نفر جلوش تسلیم بودم نمیتونستم دروغ بگم یا بپیجونمش لنتی بد بلد بود منو از حرکاتم حالم و میفهمید رفیق بودیم ولی ایشون زیادی لاشی بود
میومد پیشم از دوست دختر های رنگ و وارنگش میگفت
از عشق قدیمیش میگفت میگف بعد اون دختر لاشی شده تا جای خالیش و پر کن
کم کم دختر بازی و گذاشت کنار ی جورایی آدم شد سیگار و گذاش کنار ی آدم دیگ شده بود همش تایم طولانی سر کار میرفت بقیه اشم یا با من بود یا درگیر درس و...
تلاش میکرد واس آینده اش و ی جورایی دیگ خیلی تعقیر کرده بود بدجور بهش علاقه مند شد بودم عجیب
ی روز آمده بود پیشم شروع کرد حرف زدن فهمیدم چند وقت عجیب عاشق رفیق فابم شده گفت بعد ۴ سال تازه ب ی دختر حس پیدا کردم
منم فهمیدم آدم شده پا گذاشتم رو حسم قلبم و خفه کردم دیدم حس اش واقعی دیدم تعقیر کرده رفیقم میدونست چقدر میخوامش میدونست جونم ب جونش بسته اس
جواب رد داد پسره حالش بد شد دوباره امد سراغ من میاد از حسش بهم میگ
میاد از اوج علاقه اش پیگ
با گفتن هر کدوم از اینا من داغون میشم خورد میشم
اون از علاقه اش ب رفیقم میگ من له میشم
چکار کنم طلاقت ندارم اون اینجوری از دوست داشتنش حرف بزن
نمیتونم ولش کن عجیب دوسش دارم و بهش وابسته ام