یکی که خیییلییی بد دلم را شکسته بود و تهمت دزدی به هم زده بود،یک دختر داشت که جونش به اون دختر و آینده اش بسته بود.تمام فکرش تامین آینده اون و خوشبختی اون و ...خلاصه ورد زبانش این جمله بود که تمام آرزوم اینه که مینا را توی لباس عروسی ببینم.
بعداز چندسال،تقریبا ۳ سال،روز عروسی دخترش،صبح میره بیرون،یه ماشین بهش میزنه و درجا تموم...خودش که دخترش را توی لباس عروسی ندید.عروسی دخترش عزا شد.تالار که رزرو بود برای غذای عروسی،همون غذا را دادند برای ختم
درکل که من ایمان آوردم به اینکه خدا خودش بهتراز همه میدونه.که چه وقت،چه کار کنه با بنده اش