مامانم از کربلااومد زنگزدم گفتم فردامیایم ک امروز خستگی درکنین،گفت نه بیاین،بعدساعت۹رسیدم تا۱۱نیم شام نیاورد ک مابریم.منم دیدم روگاز دوتا تابه کوکو هست گفتم لابدبرامادرست کرده.نگو ک اینجوری نبوده.موقع شام ب خاهرم گفت:کاش فردا ثریا(عروسمون) ک میاد غذا درست کنه بیاره خودش من خستم(ب در گفت ک مثلا من بشنوم) دیدم یواشکی اشاره بمن کرد کج کردخودشو ک این چرا واستاده😒فک کرد من ندیدمش😔حالافکرشوبکنین من حاملم....چ توقعا داره.همش پشت سرغیبت میکنه اهو اوه میکنه ،خیلی ناراحت شدم پاشدم بااین شکمم ک استراحت مطلقم هستم ظرفاشو شستم ک بیشترزین حرف درنیاره برامون🤧😪.کاش وانمیستادم.دیگه تازایمانم خونش نمیرم.کارش شبوروز غیبته،بجااینکه دستش بگیره غذابیاره خونم همش میخادبچهاشو بیرون کنه.متاسفم...☹من قبل بارداریمم ماهی یبار میرفتم بزوردعوت میکنه ازوقتیم باردارشدم دوهفته یبار اونم چون احساساتی شدم و فک میکنم اون واقعنی مادره😔.پولای بابامو فقط خرج خودش میکنه..شماجای من بودین بااین طرز رفتار چکارمیکردین؟ قرونی هم براسیسمونی نداده همه روخودمون خریدیم.