من خواهر بزرگتر بودم و برادرم از من، ۵ سال كوچكتر بود.
خوب به ياد دارم كه من ٧ ساله بودم و برادرم حدودا ٢ ساله ، كه یک روز من را در خانه پيش مادربزرگم گذاشتن و هرچی اصرار كردم كه منو هم با خودشون ببرن، مامان آروم در گوشم گفت: نميشه بيای داريم سجاد رو ميبريم كه بهش آمپول بزنيم!
وقتی برگشتن، برادرم در آغوش بابا بود و دامن سفيد تنش بود! مادربزرگ خوشحال بود و قربون صدقه ی گريه و ناله های برادرم ميرفت و مُدام تبریک ميگفت!
كمی بعد مادربزرگ از آشپزخونه اسپند آورد و بی توجه به صدای گريه برادرم كه فرياد ميزد: درد ميكنه! با كلی قربون صدقه رفتن ميگفت: پسرمون ديگه مرد شده! دلم ميخواست سجاد رو بغل كنم كه از درد جای آمپولش ديگه گريه نكنه، اما وقتی به طرفش رفتم ، مامان بلافاصله دستم رو كشيد و منو عقب كشيد كه: چيكار ميكنی؟ نميبينی درد داره؟
نبينم داداشتو تو اين وضعيت اذيت كنی ! تا خوب نشده اصلا سمتش نرو! دلم ميخواست سجاد گريه نكنه،دلم ميخواست اسباب بازی هامون رو بيارم و باهم بازی كنيم!
از صدای گريه های بی پايان سجاد ،به اتاق رفتم و گوش هام رو با دست محكم گرفتم تا كمتر بشنوم و غصه بخورم! طولی نكشيد كه عمه ها و خاله ها، دايی ها و عموها و حتی همسايه ها ، به خانه مان اومدن و هركدوم هديه ای برای سجاد می آوردن!
حتی بابا بالاخره ماشين كنترلی آبی رنگی كه مدت ها به سجاد قول داده بود رو ، براش خريد و به خونه آورد!
يادم هست با ديدن اون همه هديه، دست مامان رو گرفتم و پرسيدم: امروز تولد سجاده؟ و مامان به گفتن يك: نَه! بسنده كرد اما در سر من سوال های زيادی بود!
چرا تبریک ميگفتن؟ چرا كادوهای قشنگ برای سجاد مياوردن؟ سجاد كه برای درد آمپول خونه رو، روی سرش گذاشته بود، پس چرا جايزه ميگرفت؟ چرا سجاد دامن دخترونه پوشيده بود؟چرا بچه ها رو از نزدیک شدن بهش منع كرده بودن؟
مدت ها گذشت! بعدها كه سجاد خوب شد، هروقت كار بدی ميكرد، بابا ميگفت: اگه يه بار ديگه كار بد انجام بدی، ميبرمت پيش همون آقا دكتری كه گفت بايد دامن بپوشی! و سجاد از ترس گريه ميكرد!
سال ها بعد فهميدم كه "ختنه" يعنی چه!
بزرگتر كه شدم ، یک روز كه دل درد عجيبی داشتم و از درد به خودم ميپيچيدم و بابت چيزی كه در دستشویی ديده بودم، از ترس ميلرزيدم، مامان منو به اتاق بُرد ، در رو بست و شروع كرد آهسته حرف زدن و گفتن اينكه خانوم شدم و اين خانوم شدن بايد مثل يک راز هميشه بين من و خودش ، و يا در نهايت زن های ديگه، مثل یک راز باقی بمونه و برادر و پدرم هم ، حق باخبر شدن از اين موضوع رو ندارن
اون روز هرچی گذشت ،خبری از مهمان و مهمانی نشد كه نشد! خبری از جايزه خانم شدنم نبود كه نبود! خبری از عروسكی كه هميشه دلم ميخواست نشد!
اما در عوض، بارها مامان بابت آداب درست نشستن،درست خوابيدن، درست توالت رفتن و...برام چشم و ابرو نازک كرد و اشاره كرد، مثل يک خانوم مودب باشم و در چگونگی رفتارم دقت كنم
و من هرگز نفهميدم چرا خانم شدن يواشکی ست و مرد شدن در بوق و كرنا ميشود؟! 🤕🤕