باز باران با ترانه ، میخورد بر بام خانه ، خانه ام کو ؟ خانه ات کو ؟ آن دل دیوانه ات کو ؟ روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو ؟ یادت آید روز باران ، گردش یک روز دیرین ، پس چه شد ، دیگر کجا رفت آن خاطرات خوب و شیرین ؟ در پس آن کوی بن بست ، در دل توآرزو هست ؟ کودک خوشحال دیروز ، غرق در غم های امروز ، یاد باران رفته از یاد ، آرزوها رفته بر باد ؛ باز باران ، باز باران ، میخورد بر بام خانه ، بی ترانه بی بهانه ، شایدم گم کرده خانه...
چیزی نمیگم چون دلم خیلی از این دنیا پره...میخوام ازت هر چی بگم بغضم گلومو میبره...آدم یوقتا از خودش بی حرف باید بگذره...این روزهای آخرو ساکت بمونم بهتره...