2737
2734
عنوان

داستان واقعی❗شوهرمو جادو کرده بودند😱🤯

| مشاهده متن کامل بحث + 78302 بازدید | 597 پست

عزیزای دلم لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

با او قهر بودم ولی یاد حرف های آقای سالاری افتادم . باید سیاست به خرج دهم و امشب را به قولی رد کنم چون اگر قضیه را کشدار شود اولین لطمه به من می‌خورد و به طور حتم حیدر نیز بد عنق و عبوس تر از اینی که هست می‌شود . 

با خود زیر لب نجوا زدم :

《 پس صبور باش حوریه بعدا به خودت قول بده که تلافی اش را سرش در بیاوری ولی الان بخاطر خودت هم شده کوتاه بیا اوقات خودت را تلخ تکن خیال کن خبری نبوده چیزی نشده 

نه خانی بوده و نه خانی رفته است .... 》

گردنم را کمی کج کردم و خودم را در آغوشش جا دادم .

 حیدر که منتظر چراغ سبزی از سمت من بود 

مرا از زمین کند و چرخی به من داد .

در چشمانش عشق بود ولی گویی شهوت مقدارش بیشتر بود . 

با خود می اندیشم مبادا حیدر مرا فقط برای چند سوایی لذت بر گزیده ؟؟

هزاران فکر نا به هنجار در سرم جولان می‌دادند . 

هنوزم در خیالتم محو بودم که حیدر مرا زمین می‌گذارد .

زیر گوشم جمله ای را پچ میزد که گر میگیرم . عصبانیت به جانم چنگ می‌زدند ، میخواهم یقه اش را بگیرم و سیلی محکم به او بزنم اما چه کنم که عاجزم ؛ فعلا دور دور اوست و من جز سکوت کاری از دستم بر نمی آید ...

جمله اش را برای هزارمین بار در ذهنم تکرار میکنم .

_ فکر نکنی بخشیدمت نه هوا برت نداره !!

 الان فقط جلوی خاله و فرشته ناچارم .

چه آدم بی چشم و رویی است .

چگونه به خود اجازه می‌دهد لفظ ناچار را در دهان بچرخاند ؟!

دلم خانه خان بابا را میخواهد .

دلم شیطنت های گاه و بی گاهمان با آساره و ویرا را می‌خواهد .

کاش برگردم ! به همان کلبه کذایی ....

کاش باز برای یک بار هم شده در مطبخت خانه دلبازمان برگردم و تا شب به انتظار ذوق قربان صدقه های خان بابا کار کنم ، نان بپزم .

حیدر دستم را محکم می‌کشد احساس درد در کتفم می‌پیچد . کمی قیافه ام جمع شود .

زیر لب با حرص می نالم :

_ چته تو ؟؟ دستم و از جا در آوردی !

_ تو هپروت سیر میکنی یا به فکر اونی هستی که امروز باهاش بیرون بودی ؟

خدایا چقدر حرف هایش آتش به جانم می آویخت .

چگونه می‌توانست در این حد یاوه گو و بی ملاحظه باشد .

به خیال خودش عاشق هم بود کم کم در دلم داشت نفرت از او جمع میشد .

باز هم با همان لبخند مصنوعی که به لب داشت گفت :

_ جلوی اینا آبروم برام حکم جون تو رو داره کج بری من میدونم و تو !! حواستو جمع کن !

چقدر شرایط سخت و اشک آلودی بود حتی اجازه خم به ابرو آوردن را نداشتم .

 

" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

کامنتا به ۱۰۰ برسه

به نظرتون چی میشه 🤔 ؟؟


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

چقدر شرایط سخت و اشک آلودی بود حتی اجازه خم به ابرو آوردن را نداشتم باید تا آخر شب زخم زبان های حیدر را می‌شنیدم و نقش مجنون قصه ها را بازی می‌کردم .

بغضی در گلویم جا خوش کرد ،

 کاش نمی آمدی آخر الان چه وقت گریه کردن است ؟

 نکند میخواهی دشمن شادم کنی !؟

با هزار و یک زحمت بغض گلوم را قورت دادم و لبخندی مصنوعی روی لب هایم اوردم .

با نزدیک شدن من و حیدر خاتون و دختر خواهرش دست از رقص کشیدند .

خاتون هیجان زده به طرف حیدر آمد از همان دور قربان صدقه اش رفت .

 بر خلاف تصورم فرشته در آن واحد خودش را به ما رساند و بدون ذره ای توجه به من دستانش را دور گردن حیدر حلقه کرد .

با دلبری گفت :

_ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده ؟؟♡

همان طور که قیافه مظلوم نمایی به خود گرفته بود . 

نیمچه نگاهی به من انداخت ، نگاهش موزیانه و سریع بود .

 پس از دقایقی چسبیدن به حیدر دست از لوندی اش کشید .

 همان طور که دو دستش را با شتاب به سمت دهانش می‌گرفت هینی کشید .

_ هییییین !! حیدر این کیه دیگه ؟؟

نمی‌دانست یا میخواست خودش را به نفهمیدن بزند ؟! 

میخواستم لب بگزم و حرفی نزنم اما از پشت کسی پهلویم را بیشگول گرفت .

کمی برگشتم که مرضیه را دیدم .

اخمی کرد و لب زد :

_ کم نیار !

سرم را چرخاندم و حیدر را نظاره کردم 

منتظر به چهره ام نگریسته بود شاید باید جواب میدادم ولی نباید صدایم بلرزد !

نباید پاهایم سست باشد !

باید در چشمانش نگاه کنم و حرفم را قاطع بزنم .

_ من همسرشونم خوشبختم ، شما باید فرشته خانم باشید درسته ؟ رسیدن بخیر .

حیدر متقابلا لبخندی به رویم زد و مرا محکم در آغوشش کشید .

شاید امشب را باید نفش بازی کنم برای رو کم کنی رقیبم لازم است .

فرشته چینی به بینی اش داد و پایش را همچون بچه دو ساله به زمین کوبید .

 به سمت خاتون برگشت ، دستش را سر کمرش زد و غرید :

_ خالههههه تو که گفتی بیا تا عقد کنید پس اینجا چه خبره ؟؟؟ میخواستی سکه پولم کنی !!

واقعا توقع نداشتم .

خاتون هول و دستپاچه جلو آمد .

_ عزیز خاله دورت بگردم به خدا منم خبرم نداشتم این دختره پاپتی میخواد بیاد .

نگاهی خشمگین به صورتم انداخت .

فرشته معرکه راه انداخته بود تمام میهمان دورمان جمع شده بودند .

حیدر که از تقلا های فرشته به ستوه آمده بود 

دستانم را رها کرد و با جدیت گام برداشت .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

کامنتا به صد برسه حتما و گرنه ادامه داستان به 

تاخیر می افته .♥️

پارت بعدی رو ساعت ۱۰ میزارم فداتون بشم 😍


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



۵۰ پارت گذاشتم لطفا نفری یه قلب و گل بفرستید انرژی بگیرم مرسی

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

آقای سالاری کنار پنجره قدی سالن ایستاده بود و حرفی نمیزد .

حیدر گلویش را صاف کرد و دستش را در جیب شلوارش فرو برد .

_ ایشون همسر بنده حوریه خانم هستند . خواهش میکنم احترام خودتون رو دختر خاله جان حفظ کنید و گرنه برخوردم تغییر میکنه !

این بار خانمی میانسال که قیافه ای معمولی داشت جلو آمد . لباس هایش گران قیمت بود اما پوست به شدت تیره اش تمام زیبایی لباس را زیر سوال برده بود .

غرور غرور کنان خودش را از بین جمعیت بیرون کشید و دستی به شانه حیدر کشید :

_ یعنی چی این اراجیف !؟ پس فرشته چی ؟؟

ما قرار گذاشته بودیم نکنه میخوای رعیت رو بگیری!؟

صدای آقای سالاری از انتهای سالن به گوش رسید .

_ خاله خانم شما خودتونم جزو رعیت بودید ،

آیا من و خانوادم همچنین رفتاری کردیم ؟!

کولی بازی اش گل کرد .

جیغ جیغ کنان گفت :

_ دستتون درد نکنه حالا بخاطر این تازه به دوران رسیده باید ما را جلو این همه آدم خراب می‌کردید ؟

دست فرشته را کشید و ادامه داد :

_ بیا بریم اینجا دیگه جای ما نیست !

خاتون شروع به التماس کرد .

خواهرش بدون توجه به عجر و ناله هایش به طرف اتاق های طبقه پایین رفت .

فرشته دستش را از بین دست های مادرش جدا کرد و نگاهی پر بغض به قامت حیدر انداخت .

صدایش میلرزید :

_ من دوستت داشتم ، کاشکی باهام این کارو نمیکردی !

نمیدانم چرا دلم برایش سوخت .

از خودم بدم آمد که ناخواسته پا به چنین

 رابطه ای گذاشته ام ، شاید اگر هیچ وقت من و حیدر یکدیگر را نمیدیم حال الان شب عقد کنانشان بود .

حیدر ذره ای ناراحتی در چهره اش پیدا نشد . همان طور جدی و قاطع ایستاد .

فرشته نیز هق هق کنان از جمع بیرون رفت . خاتون نامش را پی در پی صدا میزد و پشت سرش می دوید .

هنوز میهمانان نظاره گر معرکه خانوادگی ما بودند که سریع به خودم آمدم و با محبت از تک به تک شان عذر خواهی کردم .

بعضی از نگاه ها با ترحم بود و بعضی بی تفاوت ...

 لا به لای جمعیت پیر زنی کنارم ایستاد .

 قیافه ای مهربان داشت و شباهت زیادی به آقای سالاری داشت .

عصای چوبیش را از دست راست به دست دیگرش جا به جا کرد .

منتظر به لبانش چشم دوختم .

_ حوریه جان مبارکت باشه الهی خوشبخت بشین . من عمه حیدرم .

دستان پیر و چروکیده اش را بین دستانم فشردم .

 با مهربانی گفتم :

_ ممنونم از لطف تون الهی سلامت باشین .

ریز خندی کرد و آرام تر از قبل گفت :

_ خدا به دادت برسه ، عروس خاتون شدند لباس فولادین میخواد .

به خنده ای ملیح اکتفا کردم .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
2742

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

هر کسی به طرفی پراکنده شده بود .

نفسی راحت کشیدم ، میخواستم به گوشه ای پناه ببرم و آرام بشینم که آقای سالاری صدایم کرد .

_ حوریه جان ؟

همیشه با شنیدن صدای جدیش میترسیدم اما حالا به اخلاق خوب و نیکوش پی برده بودم . لبخندی زدم و به سمتش راه افتادم .

_ جانم پدر جون ، کارم داشتید ؟

_ میشه لطفا با من بیای بریم خاله خانم و فرشته رو نگه داریم که از خونه مون اینطور نرن ؟

فکری کردم شاید درست میگفت باید کدورت ها را شکست و کنار انداخت .

_ چشم حتما !

_ حیدر رو نبریم چون عصبی میشه اوضاع بدتر میشه .

_ هر طور شما صلاح میدونید .

خرامان خرامان شانه به شانه ی یکدیگر قدم برداشتیم .

 در اتاق ایستادم و دست هایم را در هم قلاب کردم .

آقای سالاری یقه پیراهن سفید رنگش را صاف کرد و تقه ای به در زد .

خاتون در را گشود ، قیافه اش دمق بود .

کم مانده بود اشکش در بیایید .

به یکباره با دیدن قامت اقای سالاری صورتش را جمع کرد و گریست .

مات و مبهوت به او نگاه میکردم ، باورم نمیشد خاتونی که اسمش زبان زد کل عمارت بود حال اشک می‌ریخت .

اقای سالاری آغوشش را باز کرد و خاتون از خدا خواسته خود را در آغوشش غرق کرد ، همان طور که هق میزد نالید :

_ سالار تو که میدونی من توی دار دنیا این دونه خواهر رو دارم چراااا تنها روزنه امید منو کور میکنید ؟ خودت میدونی خواهرم قهر کنه و از این خونه بره لحظه ای اروم نمیگیرم و جون میدم .

در دل با خود گفتم :

《 خوش به حالت خاتون تو تک خواهری داری پس حوریه بخت برگشته چه که حتی جرئت آوردن نام یکی از اعضای خانوادش را ندارد !

 از ترس آواره نشدن رانده و مانده از هر دو طرف است . اگر جای من بودی پس چه میگفتی ؟! 》

_ گریه نکن بخاطر دل تو آمدم معذرت خواهی ، خاله خانم کجاست ؟؟

خاتون را از خود جدا کرد از کنارش رد شد و وارد اتاق شد .

خاتون اروم اشک هایش را پاک کرد .

 گویی تازه مرا دید .

لبش را کج کرد :

_ خیالت راحت شد عفریته ؟؟

میخواستم حرفی بزنم که با تکان خوردن لب هایم دوباره گفت : 

_ چیه نکنه میخوای باز حاضر جوابی کنی ؟نظرته منم از عمارت بیرون کنی !؟؟

چشمانم را از حدقه در اوردم و به حرف های صد من یه غازش گوش دادم .

در همین حال بودیم که آقای سالاری پشت سر خاتون ظاهر شد .

_ ببین خاتون خودت باعث میشی اگه قشنگ رفتار کنی کسی با تو کار نداره !


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

کامنتا به ۱۰۰ نرسه قهر میکنم پنجشنبه و جمعه پارت نمیزارم 😂♥️ پس بترکونید فداتون بشم🌱🦋

۹ و نیم پارت بعدی 


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

استارتر من وخیلی دیگه از کاربرا دیشب تا ساعت ۳ باشماهمرا بودیم وداستان وخوندیم یهو نصفه ول کردی رفتی امروزم تا الان هیچی بعدالان دوباره اومدی از اول نیزاری فک نمیکنی داری به ما وقتمون وشعورمون توهین میکنی خوب میرفتی تاپیک قبل وادامه رو میزاشتی

عزیزای دلم لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

خاتون آهی کشید و دوباره به اتاق رفت .

آقای سالاری کلافه دستی به شقیقه هایش کشید . گفت :

_ من بازم شرمنده ام بیا بریم یه عذر خواهی کوچیک کنیم اینطوری دل ناراحت از خونمون نرن من تقریبا راضی شون کردم .

چشمی زیر لب گفتم و سر به زیر وارد اتاق شدم .

خاله خانم خودش را به غش زده بود و روی تخت ولو شده بود .

فرشته روی بالکن اتاق بود به نظر سیگار میکشید .

چشم از فرشته گرفتم و کنار دست خاله خانم اروم نشستم .

نمی‌دانستم باید از کجا شروع کنم به زور جمله ای را در ذهن چیدم و به زبان اوردم .

_ خاله خانم اگه جسارتی رخ داده شرمندتونم . خواهش میکنم پیش مون بمونید اگه برید هممون دلگیر میشیم .

همان طور که دستش را زیر چانه اش گذاشته بود نیم نگاهی به انداخت .

در آن واحد فرشته از بالکن دوید و به سمتم هجوم آورد ، قبل از اینکه دفاعی از سوی من رخ دهد دو دستش را بیخ گلویم گذاشت و فشرد .

نفسم تنگ شد راه تنفس را با چنگال هایش بسته بود . به ستوه آمدم هر چه تقلا میکردم حلقه دستانش را دور گلویم تنگ تر میکرد .

گوشه پیراهنش را با دستانم محکم میکشیدم اما او فارغ از دنیا گویی به جنون رسیده بود .

 با صدای جیغ بنفش خاتون آقای سالاری نزدیک مان شد و فرشته را پس زد .

نفس نفس زنان دستی به گردنم کشیدم ،

جای ناخن هایش در گردنم زخم شده بود .

 آقای سالاری آنقدر شرمگین و عصبی بود که نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند !

همه مان در شوک بودیم سرفه های پی در پی امانم را برید که باعث شد نیم خیز شوم در همین حال رقت انگیز دست و پا میزدم که صدای حیدر چون ناجی به گوش رسید .

_ چه خبره اینجا ؟؟؟ حوریههههه !!!

فرشته را محکم پس زد که باعث شد پخش زمین شود . 

جلوی پاهایم زانو زد و دسته از موهایم که روی پیشانی ام سر خورده بود را پشت گوشم فرستاد .

_ الهی من دورت بگردم ، خوبی ؟؟

تک سرفه ای زدم و دستم را همان طور که گردنم را می مالیدم لب زدم :

_ خوبم .

حیدر میخواست از جایش بلند شود که محکم دستانش را در بند دستانم گرفتم .

ملتمسانه نگاهش کردم :

_ حیدر خواهش میکنم نرو .

_ نه هستم عزیز جانم ، نگران نباش !

به سمت خاتون هجوم برد و فریاد زد :

_ این چه کاریه میکنید ؟؟ مگه قاتلید !؟ نکنه دسته جمعی قصد جونشو کردید ؟

آقای سالاری جلوی خاتون ایستاد و سعی در آرام کردن حیدر داشت .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

کامنتا به ۱۰۰ برسه حتما 💥

دون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
2738
استارتر من وخیلی دیگه از کاربرا دیشب تا ساعت ۳ باشماهمرا بودیم وداستان وخوندیم یهو نصفه ول کردی رفتی ...

حقیقتش چون پارت بندی نشده دقیقا نمی‌دونم تا کجا گذاشتم دیشب هم خوابم گرفت الان دارم می‌شمارم یکی یکی مینویسم ۵۰ تا گذاشتم 


{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

دیشب تا اومدم پارت بزارم نشد 🥺💋

با هزار و یک زحمت آرام شد آقای سالاری حیدر را از اتاق بیرون برد .

مرضیه و آسو که دم در اتاق ایستاده بودند به طرفم شتافیدند و زیر بالینم را گرفتند تا به طبقه بالا ببرند . بعد از طی مسافت راه روی تخت دراز کشیدم .

خواب چشمانم را بلعید و در غرق در آرامشی عمیق شدم .

صبح با هیاهوی عمارت برخاستم ، گویی جنگ جهانی دوم آغاز شده بود .

 درست و حسابی سر از کار هایشان در نمی اوردم .

لباس هایم را عوض کردم و موهایم را بافتم .

از پله ها آرام پایین می آمدم که آقای سالاری را با لباس حکومتی تماشا کردم .

 برایم جالب بود یعنی از اهالی دربار بودند و من بی خبر بودم ؟!

کنجکاوانه با سرعت بیشتر خودم را به طبقه پایین رساندم . 

اقای سالاری که چکمه های رزمی به پا داشت در حال خواندن روزنامه ای بود .

_ سلام صبح همگی بخیر .

خاتون و خاله خانم در حال پچ زدن بودند گویی خبری از فرشته نبود ، با خیال آسوده نفسی کشیدم .

آقای سالاری همان طور که سرش بین روزنامه بود گفت :

_ سلام بابا جان .

حیدر از مطبخت بیرون آمد و دستی به موهای ژولیده اش کشید . 

شروع به صحبت کرد :

_ پدر جان اخه این چه کاریه؟؟ میخواید وسط این همه توپ و تفنگ کجا برید !؟ تصمیم تون عاقلانه نیست !

_ پسرم اعلیحضرت دستور دادند نمیشه سر پیجی کرد تو که بهتر از من خبر داری!

شانه هایش را به سمت بالا پرتاب کرد و ادامه داد :

_ صلاح مملکت خویش خسروان دانند ....

من که لحظه ای اینجا نمیمونم ، همین امروز با حوریه روانه فرنگ میشیم لطفا تجهیزات رو فراهم کنید !

خاتون از جا برخاست و در بحث مداخله کرد : 

_ حیدر جان مادر الان قطعا راه ها امنیت ندارند اونم مسافرت با یه زن جون خطر سازه بزار بعدا برید .

مات و گیج نگاهم را بین شان چرخاندم و به حرف هایشان گوش سپردم .

_ ههه ! الان دلسوز من شدی ؟

خاتون سرش را با تاسف پایین انداخت و خرامان خرامان راهی حیاط عمارت شد .

خاله خانم که همچنان روی صندلی نشسته بود ، گفت :

_ حیدر خیلی بی معرفت شدی !!!

حیدر میخواست لب باز کند و جواب دهد که سریع میان بحث پریدم .

_ خاله خانم من شرمنده ام بخاطر کش مکش های این چند وقته شما بزرگواری کنید .

حیدر نفسش را با حرص بیرون فرستاد و مرا فرا خواند .

_ حوریه خانم اگه از منبر پایین اومدی بیا بالا کارت دارم .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

کامنتا رو به ۱۰۰ برسونید حتما و گرنه تا شنبه پارت نمیزارم ممنونم که حمایت میکنید ❣


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

سرم را بین دستانم گرفتم از دست رفتار های بچگانه حیدر به ستوه آمده بودم .

 ببخشیدی گفتم و از جمع فاصله گرفتم .

بین عمارت دنبال حیدر میگشتم در اتاق را گشودم که خبری نبود . به سمت دیگر عمارت رفتم انتهای سالن اتاق کوچکی بود که درش نیمه باز بود . کنجکاو شدم چشمی به اطراف انداختم کسی نبود با دو به سمت همان اتاق رفتم .

در را تا گشودم فرشته را لبه بالکن دیدم ،

دست هایش را باز کرده بود قصد داشت خودش را پایین بینداز .

 هول و دستپاچه با پاهایی که می‌لرزید به سمتش رفتم .

 با شنیدن صدای پایم فریاد زد :

_ جلو نیاااا که خودم و پرت میکنم !

اب دهانم را مضطرب قورت دادم با لحنی ملایم گفتم :

_ فرشته جان عزیزم به جونی خودت رحم کن ! 

جونی ؟؟؟ تو تمام زندگی منو به آتیش کشوندی دیگه چیزی از من باقی نمونده ....

_ همه چیز در حیدر خلاصه نمیشه تو خدا رو داری !

_ کیییی ؟ دیوانه ای !؟

_ اره اگه شما ها خدا پرستا رو دیونه خطاب میکنید من دیونه ام !

_ که چی ؟

_ خودت دیدی که همون خدا از فرش منو به عرش رسونده !

قطره اشکی از چشمانش چکید .

_ اره راست میگی شاید همون خدایی که میگی هوای تو رو داشته اما من چی هیچ کسی رو ندارم تنها روزنه امیدم حیدر بود که اونم به باد فنا رفت .

_ اینطوری نگو خدا فقط هوای منو نداره اینقدر بزرگه که همه بنده هاش رو توی آغوشش جا میده ، کافیه تو بخوای !

_ حوریه من خسته ام شاید فکر کنید من مرفه بی دردم ولی به عکس از بچگی تا الان بار مصیبت روی سرم آوار بوده من هیچ وقت طعم پدر داشتن رو نچشیدم . تا اومدم چشم باز کنم از هم جدا شدن تا همین سن حتی یه بارم بابام رو ندیدم فقط یه تصور مات ازش توی ذهنم نقش بسته همین و بس ...!

کم کم به او نزدیک شدم اما باید با ملایمت رفتار میکردم تا نترسد تا اعتمادش را جلب کنم .

_ دستا تو بده به من قول میدم همه چی درست بشه ، یکم امیدوار باش .

صورتش را بین دستانش گرفت و هق زد :

_ اخه چجوری ؟

_ منم کسی رو ندارم خانوادم بی خبرن به خاتونم حتی نگفتیم اما از امروز میخوام تو بهترین دوستم بشی خواهرم بشی ، من همدهم تو باشم و تو مونس من قبوله ؟

_ من دشمنتم چرا ساده لوحی ؟؟ سر خم کنی ممکنه از پشت بهت خنجر بزنم !

_ اشتباه نکن ما یه دورانی اختلاف داشتیم از امروز عزیزترین رفیق منی مطمئنم اینقدر خوش ذاتی که برای خوشبختی من هر کاری میکنی . 

_ با خوب بودنت داری خجالت زدم میکنی ؟


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

اینم پارت دوم امروز بوس 😍

کامنتا به ۱۰۰ برسه حتما 💥🌱

#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

_ نه من به هیچ وجه ترحم نمیکنم ، فقط دنبال یه همدمم که به نظرم تو بهترین گزینه ای !

لبخندی زدم .

_ افتخار میدی ؟؟ حالا دستاتو بزار تو دستم و از اون لبه کنار بیا .

فرشته هاج و واج به اطراف می‌نگریست .

سوسوی سرما پاییز به تازگی آمده بود و قصد خودنمایی داشت .

بادی سرد زیر پوستم لغزید ، لرزی خفیف به جانم رسید .

در مردمک چشمانش خیره شدم و همان حس خوب اعتماد را به جانش تزریق کردم .

آرام آرام دستش را به سمتم بلند کرد .

چانه هایش شروع به لرزید کرد تا بالاخره از آن لبه فاصله گرفت و پا به ورودی اتاق گذاشت .

حالا قطره های اشک در چشمانش حلقه زده بودند میخواست ببارد اما غرورش نمیگذاشت .

پیش قدم شدم و تکیه گاه شانه هایش شدم ،

صورتش را در شانه هایم پنهان کرد و گریست .

نمیدانم چرا دلم به حالش میسوخت ،

 گویی رنگ محبت ندیده بود .

در الانک خان بابایم درست است که زور و ظلم و ستم بیداد میکرد ولی از یاد نمی‌برم که همیشه آغوش گرم ایلدا برایم باز بود ،

 قربان و صدقه های عزیز جون به راه بود .

 همیشه چند نفری برای شنیدن دردهایت گوش در کنج اتاق بس نشسته بودند .

ناشکری نمیکنم اما روزگار قدیم را بیش از حال دوست میدارم .

 کودکی آسوده ام را می‌خواهم ‌....

سوارکاری های پنهانی ام را ....

 خنده های ریز و یواشکی مان ....

فرشته کم کم خودش را جدا کرد .سر به زمین افکند .

_ حوریه تو جون منو نجات دادی در صورتی که من همیشه باهات بد تا کردم !

لبخندی زدم .

_ از حالا به بعد جبران میکنی ، نگران نباش .

دمق تر از قبل کلمه فعلا را زیر لب خواند و از اتاق بیرون زد .

آهی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم .

به کل از یاد برده بودم که حیدر مرا فرا خوانده بود .

به طور حتم اکنون غرولند هایش را به راه می اندازد . با هول و والا راهی اتاق مان شدم .

 حیدر پنجره را باز کرده بود و روی صندلی چوبی اش پشت به در اتاق نشسته بود .

گلویم را صاف کردم تا متوجه حضورم شود .


" لطفا "

لایک = ۴۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

کامنتا به صد برسه عزیزان این آخرین شبی هست که کامنتا به ۱۰۰ نرسیده و باز پارت میزارم فداتون بشم ♥️🌱


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز