برای من خیلی روزای بدی بود
اول اینکه شوهرم سر اسم بچه خیلی منو اذیت کرد اسمی که من و خودش دوست داشتیم رو نذاشت همون لحظه های آخر گفت اسمی که بابام میگه رو میذارم یه اسم قدیمی و زشت
هرچی التماس کردم انگار ن انگار
واقعا فکر میکنم جادوش کرده بودند خیلی بی رحم شده بود
در طول بارداری باهام خوب رفتار میکرد ولی آخرش گند زد به همه چی هیچوقت فراموش نمیکنم
با استرس و گریه رفتم اتاق عمل
قبل از اینکه بخوام برم واسه سز هم بهم پیام میداد بدو زایمان کن دیگه من فردا امتحان دارم منم گفتم برو نمیخواد بمونی
از اتاق عمل اومدم بیرون منو دید بعد رفت مامانم موند پیشم شب بود
صبحش اومد اصلا یه آدم دیگه بود
۳ روز بستری بودم یه روزم نیومد ملاقاتم پیام هم نمیداد
هی بهش میگفتم چی شده ؟چرا جوابمو نمیدی؟ بچمون بستری شده بیا با دکترش حرف بزنیم
که یهو پیام داد بچه ی منه به تو ربطی نداره کلی فحش داده بود
من دهنم وامونده بود واقعاااا
معلوم نیست چجوری شستشو مغزی داده بودنش شایدم دعا خونده بودن واسش
آخرشم خواستن بچرو بگیرن ازم
ولی دیگه نتونستم هیچی نگم همشون رو شستم گذاشتم کنار
با اون حال بدم نذاشت حتی برم خونه مامانم یا مادرم بیاد پیشم
میگفت بدون بچه برو
قشنگ اون روی واقعیشون رو نشون دادن
هیچوقت نمیبخشمشون روزی نیست که از خدا نخوام سرشون بیاره