من قبلا تو نوجوانی ام تقریبا هر شب این اتفاق میافتد اویلش میترسیدم ولی به این باور رسیده بودم که چیزیم نمیشه
برای من اینطور بود که هم یه چیزی انگار خفه ام میکرد
و اینکه روحم جدا بود مثلا من فکر میکردم بیدارم مثلا مامانم صدامیکرد فکر میکردم بیدارم دارم جواب میدم در حالی که اونا منو میدیدن که خوابم
من خودمو رو زمین میکشیدم تا به کسی از خانواده ام دست بزنم به محض لمس یکی از خانواده ام بیدار میشدم تموم میشد
سپرده بودم به خانواده ام هر بار شبی اول صبحی بیدار میشن به من دست بزنند
از وقتی طبقه بالای خونمونو ساختیم امدیم اینجا ده ساله دیگه اون اتفاق نمیافته الان چیز زیادی یادم نیست