من یک ماه هست عروسی کردم
من ب اصرار شوهرم خونه پدرشوهرم زندگی میکنیم
تو این یک ماه یکبار مادرم اومد پیشم ک ب بهونه الکی ی قشقرقی راه انداخت پدرشوهرم ک مامانم با گریه از خونمون رفت
بهش میگفت تو میای اینجا تو زندگی ما دخالت میکنی حالا بیچاره مامانم هیچی نمیگه
اون گذشت با ی بی ابرویی فجیع...
من دیگه چند روز اصلا نگاشون نکردم کاری ندارم بهشون
من خونه مامانم نزدیکه صبح ها ک شوهرم میره سرکار میرم پیش مامانم
چون واقعا حوصله اینا رو ندارم
از اون گذشته حرفاش هیچوقت یادم نمیره ک جلو مامانم چی میگفت میگفت بیا مهریه ات رو بدم برو پیش ننه ات
گذشت تا دیروز پدرشوهرم و شوهرم رفتن جایی
منم مادرم گفت اگر میتونی بیا کمک خواهرت خونه تکونی چون مادرم شاغله
منم رفتم
و مادرشوهرم خونه اش موند
امروز صبح همین ک شوهرم رفت سرکار
این دوتا افتادن ب جون من غر غر کردن
ک تو نباید بری خونه بابات
هفته ای یکبار بری
تو رو اوردیم اینجا ک از ما مراقبت کنی....
نمیدونم چیکار کنم تو این یکماه از بس گریه کردم دیگه جونی نمونده برام
خدا میدونه تنها موقعی ک اعصابم راحته وقتی هست ک خونه بابامم
شوهرمم میخواد طبقه بالای همین خونه خونه بسازه
میدونم ک بازم دردسر دارم
نمیدونم چکار کنم شوهرم حرف من نمیشه
فقط چسپیده ب پدر مادرش
اصلا نفهمیدم زندگی چی هست
اینجا ن دوستی میاد سراغم ن خواهرم میاد ن مادرم ن پدرم
اونا توقع دارن من هیچ جا نرم و هیشکی سراغمم نیاد