من دلم نمیاد به بچه چیزی بگم
ولی یبار اوایل ازدواجش بود هی زنگ میزد که بیا خونم کابینتامو مرتب کنیم
منم دوتا بچه ی ۴ و ۵سالمو از صبح اسیر کردم بردم اونجا حالا پسرم وسط کارا یه لحظه یه عروسک جوجه کاموایی زشت اندازه ی بند انگشت دید گفت مامان بده اونو
گفتم از زن عمو بگیر
برگشت گفت نه نمیدم خرابش میکنی !!!