2777
2789
عنوان

رمان

148 بازدید | 20 پست

دوستان کلم سلام  زمانی آرزو داشتم نویسنده ای باشم معروف نشد قسمتم .... الان میخوام رمانی بنویسم قل بداحه شاید پارت ها دیر به دیر شد ...پیش ا پیش  از نقص ها عذر خواهی و وقت گذاشتن هاتون ممنونم

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

از صبح تو شوک بودم   هر کی از کنار رد میشه یک  لبخند بمن میزد این درحالی بود ک من همیشه اولین لبخند ب اونهامیزدم تو همین فکر ها بودم ک پامو تو حیاط گذاشتم و سمت اشپزخونه به را ه افتادم  خاله مریم تا منو دید گفت کجایی رویا بیا این سیب زمینی هارو سرخ کن مگ نمی دونی کدخدا مهمان داره همه این هارو با دل آشوبی خاصی میگفت بوسش کردم گفتم مگ دفعه اول ک کد خدا مهمان داره باز بره کی گم شده کی کیو زده گربه خروس کیو برده و سر خوش خندیدم ک در همین حین صدایی گفت  واییی رویا جان چکار میکنی معلوم هست سیب زمینی هارو سوزوندپریابیا مادر  برو برو تو حس کار کردن نداری سر بار نباش من به سمت حال هول داد خندیدم و بوسی براش فرستادم  با اینکه در باز بود من حتی سمت اتاق حاج بابا نگاه نکردم  همیشه شاهد رفت آمد مردم وقت بی وقت بودم برای همین برام جذابیتی نداشت نشستم لب تخت و موهای بافته شدم باز کردم  و رو تخت دراز کشیدم و به کتابخانه نگاه کردم کتابخانه من همه هستیم بود چیزی ک نود درصد عمر من صرف خوندن آون هاشده بود انواع کتاب آشپزی کتاب های انگلیسی فرانسه زبان نگاهم به عکس بابا افتاد   و عمو بهزاد دوست صمیمی بابا مامان پریا و پسر کوچکشون تو همین فکر ها بودم ک خوابم برد

با صدای شلوغی بیدار شدم بازم برام چیز  تازه ای نبود  چشمم به سینی غذا افتاد  ک لبخندی ناخواسته نقش  صورتم شد با این  همه کار همیشه حواسش به ناهار شامم  بود رفتم  توی  حمام  صورتم شستم گلویی تر کردم رفتم بالا و غذا م خوردم نگاه ساعت کردم وااای سلام ساعت بیشتر خوابیدم همه برنامه هام خراب شد باز عقب افتادم و مث همیشه حرف حاج بابا آمد تو ذهنم تو جانشین منی می خوام رتبه یک پزشکی رتبه یک آشپزی رتبه یک زبان و همه چی باشی قرار بعد من تو توی شورا باشی  و من همه تلاشم می کردم شاید اگر  اول میشدم قلبش منو می پذیرفت   و شروع  ب درس خوندن کردم سرم بلند کردم  دیدم باز سینی غذا جلومه در باز کردم  همونطور ک گردن م مالش می دادم گفتم خاله مریم تو منو چقدر شکمو میبینی همین الان یک سینی آوردی خوردم لبخندی زد نزدیک بهم شد و نمایشی زد تو سرم گفت الان ساعت دوازده رویا دوازده شب برو بخواب فردا  کلاس موسیقی داری  .. به حیات نگاهی انداختم مث  همیشه حاج باباداشت با یکی صحبت میکرد من تنها کسی بودم تو این روستا این امکانات داشت و من  به اونایی  ک علاقه نشون دادن از  هرچیز ی ک یاد گرفتم  یاد  چند تاشون به دختر های همین روستا فامیل یاد می دادم و همه میگفتن والدینشون من رو الگو قرار می دادن با این فکر  باز نگاهم به قاب عکس افتاد  و تنهایی  این چند سال 

از وقتی چهارده ساله شدم و خواستگاری آمد  حاج بابا گفت رویا  نامزد اریاس دیگ هیچ کس   ب خواستگاری رویانیاد  اگر آریا پسر دوست پدرم کسی ک شش سال از   من بزرگتر بود کسی ک  باهم پدر مادر هامون توی تصادف از دست دادیم  تاقبل اون فقط  لج بودیم باهم اون بی توجه بود ولی من فقط دوست داشتم اونو اذیت کنم  تا اینکه من تو سن ده  سالگی  و اون تو سن 16سالگی هر دو یتیم شدیم  من شدم مظلوم و تا چند سال حرف نمی  زدم و  اون شد حامی من هرکس منو مسخره میکرد باهاش درگیر میشد 

 ولی  نمی تونستم حرف بزنم تا اینکه یک روز  دیدم  آریا  با یک چمدان داره می ره و سوار ماشین شد  من پشت سرش می دویدم نتونستم صدا ش کنم ناگهان از ته دل جیغی کشیدم و جیغ من باصدای جیغ  لاستیک همزمان شد اون روز آریا موند ولی چند روز بعد یک صبح ک بیدار  شدم   دیگ آریایی ندیدم من  موندم با عکس های آریا   و هر وقت زنگ می زد من با این جمله ب خاله مریم میگفتم بگو آریا تو برام وجود نداری  تو مردی برام و خاله مریم زبون گاز  میگرن و اخم میکرد و میگفت هر دو برام ب یک اندازه عزیزید بار  آخرت باشه

کم کم شدم مث اسمم رویا  بزرگ تر شدم و شدم هفده ساله   و این  علاقه دلتنگی  با من بزرگ تر شد  دیگ بخشیده بودمش  ولی  دیگ  اون اصرار نکرد برای حرف زدن  هر پنج ماه یک بار ب خاله مریم زنگ میزد و خاله با لب خونی میگفت  میخواهی باهاش حرف بزنی و من لبخونی پرسیدم خودش گفته وخاله با لبخونی و  چهره ای ناراحت میگفت ن و من تو دلم عصبانی تر و  در حاضر  خنده ای نمایشی مبیگفتم  ن پس ما می دونستم مجنونه من ب زودی خواهد آمد تو این روستا دختری وجود نداشت ک بیست رو رد کنه و براش  عروسی نگیرن منم  می دونستم آریا رو دو یاسه سال دیگ دارم  و ضربان قلبم بالامیرفت با این تفکر  

 صبح بیدار شدم و از خونه رفتم بیرون   باخودم گفتم  الان خاله مریم  صدام میزنه میگه کجا بی صبحانه و مهلت نداد تفکرم کامل شه  در حالی ک نفس نفس میزد میگفت کجا گل دختر بی صبحانه   ولقمه ای به دستم داد نگاهی به لباس های مشکیم انداخت دیگ چیزی نپرسیده و باحالی غمگین رفت ک ب کارهاش برسه رفتم سر مزار بابا مامان و پدر مادر آریا شروع کردم به دعا خوندن و درد دل کردن از  بی  معرفتی آریا گفتم و می خواستم بلند شم ک صدا ی عصا زدن حاج بابا آمد  لنگ نمی زد  گفتم حاج بابا پات درد میکنه این دفعه من بی جواب نذاشت میگفت پامم درد نمی کنه ولی عصا باید باشه چون گاهی آدم  یک  جوری میشکنه ک حس میکنه نمی تونه صاف واسته .. و به قبر مامان خیره شد  و انگار موها ش سفید تر شده بود خواستم بلند شم ک گفت با مامان خداحافظی   ممکنه  برا مدتی نتونی بیای

گفتم مگه کجا می رم گفت آریا آمده فردا هم عروسیته و به راه افتاد شوکه شدم خوشحالی ناراحتی همه ی حس ها به یک باره به قلب مغزم هجوم آوردن  من الان باید چه رفتاری داشته باشم قهر آشتی چی بگم انقد درگیر این افکار بودم ک انگار قسمت دوم حرف حاج بابا رونشنیده بودم   صورتم از اعصبانیت سرخ شد و تپش قلبم بالا رفت اشکی ک  میان   چشمام نشسته بود یک باره فرو ریخت تموم شد بی کسیم تموم شد غم هام  با مامان زیر لب خداحافظی کردم  و با تکرار اسم آریا از جا برخواستم و ب سمت خونه پرواز کردم  چ شکلی شده چند سال همو ندیدیم  کی آمد چرا دیشب نیامد وارد خونه شدم ک شلوغی زیاد خونه من ب وجد آورد انگار کل روستا اونجابودن هرکی من دید گفت مبارک باشه خانم و من لبخند می زدم ب آمدن آریا تو همین فکر ها بودم ک  فرو رفتم تو بغل یکی  گفت آخه عروس هم انقد پر رو میشه   ک سر خوش ب خبر عروسیش بخنده خواستم بیام از بغلش گفت همین جا جات خوبه   چشمام پر اشک شده بود  نمی دونم انگار امروز روز من بود آمدن آریا پروانه همه ی خوشی ها رو باخودشون آورده بودند پروانه دختر خاله مریم بود ک  با اریا هم شیر بودند مادر اریا وقتی برای مسافرت میاد  خاله مریم تو بیماری میفته و دیگ نمی تونه بهش شیر بده بارون و راه بندی راه ها باعث شده بود کسی ب شهر  برای شیر خشک نره  و مادر آریا دلش می سوزه و ب پروانه شیر میده شاید چند ماه از آریا کوچک تره انقد تند تند می دوید ک  منو  ب دنبال خودش می کشید تو خونه و من ب دنبالش تا اتاق خواب خودم کش می خوردم  بعد در حالی ک می  نشست گفت  خب خب رویا خانم خوب دل داداش ماروبردی  گفته باشم عروس بدی بشی برات نمیشم ی خواهرشوهر میشم دیودوسر و چشماش گرد کرده بود و با لحن مثلا عصبانی این هارومیگفت

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792