من س سال پیش عروسی کردم اوایل خونم با پدرشوهرم ی جا بود همیشه با مادرشوهرم مینشستم فقط براخاب میرفتم اتاقم بد ی سوال شوهرم گف بریم جدا زندگی کنیم گفتم ن میترسم تنها گفت ن بایر بریم خونه جدا کردیم الان دوساله ک متوجه شدم شوهرم آدم سردمزاجه کلا نمیتونه تماس جنسی داشته باشه البته تو خونه مادرشوهرم متوجه شدم گفتم میره دکتر خوب میشه رفتیم جدا زندگی کردیم دیدم ن این اصلا بامن نمیشینه من برم بشینم میخابه من حرف بزنم اصلا جوابمو نمیده بش میگم منو دوس داری فقط جوابش اره هس الان ی ساله جدا میخابه تا بش بگم برو دکتر کنی میشکنه همه وسایلامو شکسته موندم باهاش چیکار کنم بش گفتم من ک بات نشستم منو تو مث خواهر برادریم حداقل منو ببر گردش تفریح یا بامن بیا خونه فامیلام یا من ک مریض شدم منو ببر دکتر تا دلم خوش بشه انگیزه پیدا کنم برااین زندگی لعنتی هیچ گوش نمیده