تا مجرد بودم درس میخوندم یکمم شیطون بودم
یدونه دوست پسر داشتم مامانم فهمید دیگه کات کردم نشستم پای درس درس خوندم شوهر کردم و شاغل شدم
این بین مادرم مریض میشد بعضی وقتا میبردمش دکتر
بعضی وقتا پدرم میبرد بعضی وقتا عصبی میشدم میگفتم باید خوبشه
مث همه خانواده ها ماهم بحث داشتیم اما خب. ۸۰درصد زندگیمون اروم بودیم.
همه چی بود گاهی هم نبود سرکار دوازده ساعت میموندم تا پول جمع کنیم. مادرمو شب به شب درحد یکساعت میدیدم
این اواخر علاقم بهش زیاد ترشده بود کلا دوسش داشتم اما فک کنم از رو خجالت نمیگفتم یا چی بود خدا داند
بعضی وقتا پول داشتم براش یه چیز کوچیک میخریدم اون زمان همش قسط و وام میرف حقوق منو شوهرم بشینم حساب کنم تواین پنج سال شاید سرجمع ۱۱بار مامان بابام مهمونم شدن.
نمیدونم یهو چیشد مامانم سرش درد گرف لعنت بمن گفتم سر دردت سادس 😭 ترسیدم ببرم دکتر
من میدونستم مادرم مریض احواله نبردمش دکتر یکشب خوابید بیدار نشد
مادری که دنیام بود مادری که بدون اون. دنیارو نمیخوام
عذاب وجدان دارم دلم حتی مرگ میخواد 😞😞😞
کاش بشه بمیرم برم پیشش