2733
2739

با نگاهش که مسخم کرده بود به خودم اومدم و از کارم به شدت پشیمون شدم و خواستم برگردم که بلاخره صداش دراومد و با جدیت گفت،،: بیا تو 

با اون استرسی که بهم وارد شد ولی خونسردیمو حفظ کردم و رفتم داخل  .

گفت بشین 

و من مشستم روی اخرین صندلی داخل اتاقش که به در نزدیک بود .

با چهره پر از علامت سوال و اخم روصورتش گفت چرا اونجا ؟

من با همون گیجی و منگی خودم گفتم اینجا خوبه .که یهو صداشو بالا بردو گفت بیا جلوتر و من ترسیده تر از قبل بدون حرف رفتم و نشستم جلو تر و نزدیک تر .

- اسمت ؟

،- نیوا سلطانی 

- اینجا اومدی چکار ؟ 

،- که کار کنم ...ینی استخدام بشم 

- کی گفته که اینجا کار هست ؟

،- آگهیتون

-کدوم آگهی 

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731

،- همون آگهی که ...

- هیس ..بزار بگم .اگه اونیکه مال چند روز پیش بود میگی .استخدام شد ولی فکر نکنم اصلا تو به درد اینکارا بخوری ...

استرس تمام وجودمو گرفت و آب دهنمو قورت دادم و همزمان ناراحتی اود سراغم ...

گفتم : پس من برم با اجازتون. ولی سریع از جاش بلند شد ..که وقتی خوب نگاه کردم نه تنها چهره اش ترسناک بود بلکه هیکلشم خیلی بزرگ و ترسناک بود ‌.


دوباره اب دهانمو قورت دادم که دیدم بهم نزدیک شدو تو روم ثابت شد و گفت ترسیدی ...

که یهو عصبانی شدم و صندلی و عقب دادم گفتم نه از چی باید بترسم .که ابروشو بالا انداخت و گفت استخدامی ...

ولی من خیلی بدم اومد از کاراش و بی توجه به حرفش خواستم برم بیرون که باز صداش بلند شد - استخدام شدی ولی پاتو بزاری بیرون از اتاق دیگه حق نداری بیای داخل شرکت ...

،-اخه شما اصلا نفهمیدید که کی هستم و چرا استخدامم کردید ؟

- برای آبدار خونه نیرو استخدام کردن نیازی به  فهمیدن این چیزا نیست .

،- متاسفم براتون ...

از اتاق خارج شدم و با غیض رفتم داخل سالن

که با یاد عزیز و نیازم به کار بازم راه رفته رو‌برگشتم  ...و با همون پر رویی هایی که در خودم سراغ داشتم بدون اجازه منشی یه تقه به در زدم و بعد از اینکه گفتن بیا داخل ...رفتم و سریع گفتم ، حقوق و مزایاش چقده

- ععع برگشتی که ...انقدی هست که برا تو بس باشع


وقتی نگاه پر از سوالم رو دید گفت ..پنج تومن در ماه..

حالا که دوباره نگاهش کردم فهمیدم همچین وحشی ام نیست که بخاد بلایی سرم بیاره یا بخورتم و از افکارم خندم گرفت و قبول کردم ....

بلاخره اولین روز کارم رو شروع کردم و وارد آبدار خونه شدم و با یه خانم میانسال خوشتیپ روبرو شدم که فهمیدم اونم آبدارچی شرکت و اسمش پریا سیاهپوش ..

بعد از آموزشهای لازم شروع به کار کردم


****

خانم بهار ..به متین بگو بیاد اینجا اتاق من کارش دارم و با این خانم سلطانی جهت کار در آبدار خونه هماهنگ باش ...

بعد از چند دقیقه با تقه به در متین وارد اتاق شد .

- چه عجب در زدی

متین : مهراد تورو خدا بیخیال حال این بحث و ندارم و کار سرم ریخته بگو کارتو ...


مهراد : استخدام کردم دختر رو تو آبدار خونه ..

متین :   جان من داداش ؟ ایول ...ولی چرا اونجا ؟

مهراد : مشخص دختر پر روییه چند وقت بمونه انجا بعد یه جا دیگه با کار میگیریمش

متین .چه کاریه اخه داداش...نکن ، استخدام نکن مگه مجبوری

مهراد : نه مجبور نیستم ....ولی ..

متین : ایول داداش .عشق خودمی  تا تهشو خوندم .کاریت نباشه

مهراد : چرا شر میبافی

متین : توام چشاشو دیدی نتونستی جلوش در بیای و دلتو دادی ...البته داداش ما به ناموس شما چش نداریم همینطوری میگم ..

مهراد - متین ....احمق .گمشو

متین : اوکی داداش

****

خانم سیاهپوش انگار امروز حس ریاست بهش دست داده بود و به من امر و نهی میکرد

که برای آقا فلان لیوان و فلان مدل و اینکار و اونکار ...اینارو بشور ..اونارو بیار ...و راس ساعت ده گفت باید به همه صبحونه بدیم و نیم ساعت وقت خوردن صبحانه ...بلافاصله باید بخورن و بعد ازنیم ساعت سریع باید جمع بشه وگرنه آقا عصبی میشه و منم که دیگه خستم کرده بود گفتم یه جوری میگی آقا امگار کی هست ...

که سریع گفت هییییس میشنون منم از کار بیکار میشم ...

نیم ساعت مونده بود به ده که یه خانم که خیلی مهربون بود و تقریبا ۲۶ یا ۲۷ ساله بود اومدن داخل ابدار خونه و گفتن به به میبینیم که یه خوشگل خانم اینجا همکارمون شده متین تعریفتو کرد و منم هیجان زده سریع بهش دست دادم و گفتم مرسی من نیوا هستم - منم غزاله هستم .

دختر بور و چشم ابی بود و چهره نازی داشت 


2740

بعد از اینکه با غزاله آشنا شدم و احوال پرسی کردیم غزاله به سمت ظرفشویی رفت و یه لیوان برداشت و پر آب کرد و بعد از یه تعارف سرکشید و بعد از خوردن آب گفت:  حالا بیا با هم بریم به بخش ما متین ازم خواست بیام دنبالت بریم و با بچه ها آشنا بشی ..

یه لبخندی زدم و گفتم بریم که خانم سیاهپوش مانع شد گفت اول صبحانه رو پخش کنیم ...

غزاله رفت و من با کمک سیاهپوش صبحانه ها رو آماده کردیم و صبحانه یه نفر رو جدا رو روی یه سینی طلایی با لیوان و ظروف مشکی گذاشت وقتی سیاهپوش نگاهمو به سینی دید و فکرمو خوند گفت : اون مال ریس ..آدم حساسی هست و بد اخلاق و بد عنق برعکس آقا متین که  مثل اسمش متین و مهربونه ...آقا یه قالب یخ و سنگدل ..اصلا دلش برای کسی نمیسوزه و به زور با کارمندا حرف میزنه ، من اصلا دلم نمیخاد باهاش روبرو شم از بس اخم میکنه آدم میترسه ازش کاش تو سینی رو براش ببری ..

همینطور که پرخرفیاشو گوش میکردم به آقای ریس فکر کردم و واقعا حرفا در موردش صدق میکرد ولی با درخواستش بر خلاف میل باطنی موافقت کردم و گفتم از این به بعد کارای آقا با من ...

سینی رو برداشتم و به طرف اتاقش بردم و داشتم فکر میکردم چقد یک نفر میتونه بد اخلاق و بد عنق باشه ...وارد سالن که شدم رفتم به طرف اتاقا و با خانم بهار منشی روبرو شدم سلام کردم که جوابی نشنیدم و خودمو به بیخیالی زدم و رفتم سمت اتاق مدیریت

روزی که برف میبارید:

که منشی گفت سریع برگرد و صبحانه منم بیار


از لحن دستوریش بدم اومد و یه تقه به در زدم که ریس صداش بلند شد .

- بیا تو

رفتم داخل و باز اون نگاه عصبانی و خشن و اون مرد پر ابهت که سریع دستوپامو گم کردم ولی برای اینکه ضایع نشه صبحانه رو تند روی میز گذاشتم و برگشتم و زیر چشمی نگاه میکردم که تمام حرکاتمو مد نظر داره


اومدم بیرون و یه پوفی کشیدم که از دید منشیش دور نبود و سریع رفتم از سالن بیرون که دیدم خانم سیاهپوش سینی به دست از اتاقای دیگه بیرون اومدن ...صبحانه رو پخش کردیم و بعد از نیم ستاعت دوباره جمع کردیم . توی آبدار خونه نشسته بودمو یه لقمه کره و عسل از صبحانه ها برداشتمو تو دهنم گذاشتم که دیدم گوشی ابدارخونه صداش در اومد و پریا گوشی رو برداشت و بعد از بله و چشم گفتن قطع کرد و به من گفت برو اتاق مدیریت ...فکر کنم گاوت زایده و میخاد از صبحانه ایراد بگیره ...

با استرس رفتم به سمت مدیریت و بعد از اطلاع رسانی  بهار  در زدمو رفتم داخل ..

این صحنه برام عادی شده بود ...حس میکردم مدیر یه گرگ گرسنه آماده به شکاره و از اونجایی که من بد اقبال عادت دارم با خودم حرف میزنم و افکار مزخرفی دارم یه لبخند از این فکرم اومد رو صورتم که از چشم تهرانی بزرگ دور نموند ...و باز تو ذهنم اونو تهرانی بزرگ خوندم ..

- چیز خنده داری هست بگو ...

،- عذر میخام ببخشید .

- بشین

،- بله چشم

- چرا فکر کردی اینجا استخدام میشی ؟

،- خب استخدام شدم ..

- بلبل زبونی خوب نیست کار دستت میده ..

،- بله ..خب من رشتم مهندسی هست و یک ترم درس خوندم و شماهم تو بخش  نقشه کشی صنعتی نیرو میخاستید اگر اشتباه نکنم..

- فقط یک ترم خوندی و عملا فقط اسم هارو میدونی پس چرا شرکت به این بزرگی رو انتخاب کردی ؟

،- شانسمو امتحان کردم

- پس خیلی خوش شانسی که تو یه شرکت خوب مستخدم شدی ..

،- اگه به پولش نیاز نداشتم نمی موندم .

-انتظار داشتی مهندس شرکت بشی ؟ همینم زیاده برات ...

،- منو آوردی تحقیرم کنی ؟

- عجب آدم جسوری هستی ...در مقابل خوبی من باید مطیع باشی .

،- حد خودمو میدونم ...ولی اجازه نمیدم کسی بهم زور بگه ..

- دختر خوب زوری در کار نیست ...اینجا اومدی برای کار .لطف کردم و استخدامت کردم بدون اجازه شرکای شرکت و حقوق بالا برات در نظر گرفتم چون حس کردم عمق چشمات ناراحتی خاصی هست ..یه جورایی دلم به حالت سوخت ...

اگر دوسنداری همین الان میتونی بری ..

،- من دیگه موندگار شدم ...

- پس مبارکت باشه شغلت ..بیا قرارداد رو امضا کن ..

،- چشم

- راستی چند سالت بود ؟

،- ۲۱ سال

- بهت میومد کمتر باشی

بعد از امضای قرار داد بیرون اومدم و به این مرد مرموز فکر کردم که چرا اخلاقش انقد خاصه و ادم جرات نمیکنه بهش نزدیک شه ...

به محض ورودم به سالن متین  تهرانی رو دیدم که با یه اخم ریز روبروی خانم  بهار ایستاده بود  و بهار یا همون منشی شرکت داشت براش ناز و عشوه میومد و حرف میزد که با ورود من به سالن چشمای آقای متین خندون شد و اومد سمتم ...

متین : به به ..خانم زیبا ..پرنسس جان ...میبینم که ریس داره امروز پاچه تو رو میگیره و ماهارو یادش رفته !

با یه خنده ریز به خاطرحرفاش  ، سلام کردم و خسته نباشی گفتم ..

متین : زیاد جدی نگیر مهراد رو فقط ادعای ریاست داره .... (با یه چشمک ریز  تک خنده از سر شوخی )


،- نه بابا جدی نگرفتم

متین : آفرین برتو

متین رفت داخل اتاق و اخم شدید بهار به خاطر ورود بی موقع من ...ولی دلم خنک شد بخاطر اینکه همین روز اولی با من لج افتاده بود

به محض ورودم به ابدار خونه غزاله سریع اومد و گفت : ور پریده خیلی کم پیدایی چند بار اومدم گفتن پیش ریسی ؟

،- اره پیش ریس بودم .قرار داد امضا کردم

غزاله : بیا با بچها اشنات کنم ..

منم قبول کردمو رفتم

به  سمت یک اتاق دیگه رفتم که روی درش نوشته بود نظارت ..

وقتی وارد شدیم با ۴ نفر جدید روبرو شدم .

سلام کردم و همگی بهم سلام کردن و خوش آمد گفتن و غزاله من‌ معرفی کرد ...

و همچنین اونارو ..۲ تا خانم .مهندس شاهرودی .و مهندس مظفری که هر کدوم خیلی مهربون بودند و با من احوال پرسی میکردن که بعدا غزاله گفتن که هر دو متاهل هستند .

و دوتا آقا یکیشون مهندس حسینی که ظاهرا اونو غزاله با هم در ارتباط بودن و بهم علاقه داشتن و اونیکی مهندس امین کیانی ..یه مرد جدی که با نگاه کردن بهم بلافاصله لبخند زد و اظهار خوشحالی کردن ...بعد از مراسم معارفه که غزاله راه انداختند روی صندلی کنار میز غزاله نشستم و غزاله شروع به توضیح کرد که : اینا مهندسین ناظر بر پروژه ها هستن و‌کلا طبقه ۱۷ این شرکت بزرگ تنها کارش نظارت و نقشه کشی برای ساخت قطعات و صاحب و مدیر اصلی شرکت همون آقای اخمالو مهراد تهرانی ...و میر بخش نظارت متین تهرانی پسر عموی مهراد هست ..و همچنین سایر طبقات برج ۲۰ طبقه برای آقای تهرانی هست و مدیر کل پروژه ها هستن و البته متین هم شریک و هم کارمند ایشون و یه خانمی هم به اسم خانم افروز اینجاست که پدرش شریک آقای تهرانی و سهام دار شرکت هستند .

به توضیحاتش توجه کردم و سوال کردم ازش همه اینجا رنگ سورمه ای پوشیدن ؟ فرم شرکت ..که سریع جواب داد: بله  بجز اقا متین و آقای تهرانی و افروز خانم همه موظف هستند که فرم بپوشند .اینجا قوانین خودشو داره که اقای ریس خیلی براش مهمه ...


و در حین صحبت های منو غزاله متوجه نگاه های گاه و بیگاه آقای کیانی شدم ولی به روی خودم نیاوردم ..که از چشم غزاله دور نبود .

غزاله : گر گرفته تو چقد خوشگل و خوشتیپی ؟

،- لطف داری

اونجوریم که غزاله میگفت نبودم واقعا من صورت سفید با چشم و ابروی مشکی داشتم و موهای کاملا مشکی که یه کوچولو مشخص بودن از زیر مقنعه چون خیلی بلند بودن و به زور روی سرم جمع میشد و بقیه اعضای صورتمم معمولی بود حتی معمولی رو به بد ...لبای کوچیک و گرد و دماغ کوتاه و صورت پر .کلا کمی تپل بودم و از تعریف غزاله خوشم اومد .

،- اخه غزاله تو که خودت خیلی شیک ‌و زیبایی  

غزاله : شکست نفسی میفرمایید ..

متین وارد اتاق شد و من خیلی خوشحال شدم نمیدونم چرا ولی انگار متین آشنای من شده بود توی اون شرکت بزرگ و این خوشحالیم از چشم اقای تهرانی کوچک دور نبود...

متین : بیا اینجا خانم سلطانی

رفتم به سمت اقای متین ..

متین : داشتم دنبالت میگشتم ...بیا داخل اتاقم کارت دارم و خودش جلو تر رفت .

غزاله رو نگاه کردم که یه چشمکی نثارم کرد و یه لبخند که منظورشو متوجه نشدم ...

وقتی وارد اتاق آقای تهرانی  شدم یه اتاق با کلی نقشه و قطعات فلزی لوازم دیدم که خیلی بنظرم شلوغ بود که متوجه شد و گفت:  امروز اینطوری شده کارم زیاده و تا شب تموم نمیشه ...بشین .

نشستم روبروی میز اقای متین .

متین : اسمتو گفتی نیوا هستی درسته ؟

،- بله

متین : من دیگه همیشه نیوا صدات میزنم حوصله فامیلیتو ندارم نیوا جون ،سنگینه...


،- راحت باشید ..

متین : چند سالته نیوا اهل کجایی ..

،- ۲۱ سالمه .اهل همین تهرانم ..پردیس زندگی میکنم ..

متین : اوه اوه از پردیس اومدی تا اینجا برای کار ..

،- به درآمدش نیاز وارم

متین : عجب ...

،- چیکار میشه کرد مجبورم دیگه آقای تهرانی ..

متین : تهرانی من نیستم که اونوره ...من فقط متینم ، متین ...اوکی

،- بله آقا متین

متین : راحت تر آقا هم نمیخاد مثل بقیه صدام بزن ..

،- باشه متین خان .

متین : هههههه حالا شد دختر خوب ..برو برام یه لیوان آب بیار و مرخص شو .

بلند شدم و به طرف در رفتم‌و‌یخم کم کم داشت اب میشد فهمیدم با این بشر باید مثل خودش بود به در که رسیدم برگشتم و با یه لبخند پر از شیطنت گفتم امر دیگه ؟

متین : برو تا نیومدم بزنمت ...چش قشنگ

از در رفتم بیرون و با خودم لبخندی زدم .....

اون روز رو با خوردن یک نهار توی شرکت و کارای نهایی تقریبا تموم کردیم بعد از رفتن کارمندا من و خانم سیاهپوش تمام کف اتاق هارو تمیز کردیم و از شرکت بیرون رفتیم که وقتی که از شرکت زدم بیرون هوا تاریک تاریک بود و یه عالمه برف باریده بود و همه جا سرد بود ...

حتی یادم رفته بود به عزیز زنگ بزنم و زن بیچاره رو از نگرانی در بیارم ..

سر خیابون وایسادم ،منتظر ماشین بودم . هوا سرد بود و تاریک ..که یه ماشین مدل بالایی وایساد اسم ماشینو بلد نبودم  بوق زد و من ترسیده برگشتم به سمت پیاده رو که دیدم متین با خنده گفت بیا جوجه بیا نترس ...

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
توسط   mahsa_ch_82  |  1 روز پیش
توسط   niهانیتاha  |  23 ساعت پیش