روزی که برف میبارید:
نمیدونم چرا اسرار بی خودی میکردم ،ولی یه امیدی توی دلم بود و حس میکردم شاید بهم کار بدن بخاط عزیز که دیگه پیر بود ونمیتونست خیاطی کنه و بخاطر دانشگاهم ...
دوباره گفتم خواهش میکنم.
- برو دختر جان نمون بیخودیه موندنت اینجا.اینجا همه چی قانون داره .الکی نیست که استخدام شی .
بازم گفتم : حداقل تواین سرما بزار کمی گرم بشم میرم خودم ...نا امید شدم واقعا و حس کردم واقعا هیچ وقت نمیتونم کار پیدا کنم ...که صدای یه نفر دیگه از پشت سرم اومد ،
-آقای محمودی خبریه اینجا ؟
- سلام آقا ، نه آقا چیزی نیست ...میرن ..
برگشتمو به عقب نگاه کردم با یه مرد خوشتیپ با لباسهای مارک دار روبرو شدم که اخماش تو هم بود و منو نگا میکرد انگار میخواست همه چیو از چشمام بخونه که فقط به چشمام نگاه میکرد
از نگاه پر ابهتش ترسیدم و سریع نگاهمو دزدیدم و به نگهبان نگاه کردم که بازم گفت ،- این خانم کی هستن ؟ نگهبان جواب داد - اقا برای استخدام اومدن چند بار گفتم که ما نیرو نمیخوایم ولی نمیخاد قبول کنه ..
هنوز داشت پر حرفی میکرد نگهبان که اون اقا گفتن: بزار بیاد بالا .شاید نیاز بود استخدام بشه و نموند بلا فاصله رفت بالا
منم از ذوق و خوشحالی بدو رفم دنبالش و دیگه حتی به نگهبان نگاه همنکردم ....و قبل از اینکه درب اسانسوربسته بشه وارد شدم و سریع بهش بایک لبخند گشاد سلامکردم ...و در کمال تعجب دیدم اون مرد جنتلمن هم به تقلید از من لبخند پهنی زد و یه سلامی کرد و دکمه رو زد روی طبقه ۱۷...برفهای روی پالتو مشکی که تنش بود رو تکوند و شال طوسی دور گردنشو باز کرد و با یه ژست شیک ساعتشو چک کرد و زیر لب گفت دقیقا به موقع مثل همیشه ... و بعد به من رو کرد و گفت: خب ؟
- از اونجایی که من خیلی حواس پرتم ...گفتم خب که خب . و وقتی اخمشو دیدم سریع متوجه سوتی حودم شدم و خودمو معرفی کردم .
- نیوا سلطانی هستم اومدم برای استخدام طبق آگهیتون ...
- اون آگهی که مال هفته قبل بود ، و نگهبان هم بهتون گفتن ولی فکر کنم خیلی سمج تر از این حرفا باشی ؟ ( حالت : با یک چشمک ) درسته؟
من که جا خوردم گفتم : ولی شما گفتی شاید استخدام شم و بیام بالا .
- خواستم بیای بالا که انقد نگهبان بیچاره رواذیت نکنید و بالا ث رو ببینید که کمتر اصرار کنید ...چون اون بالا خبری نیست ....
با یه حالت تعجب نگاش کردم به محض اینکه دهنمو باز کردم بهش حرفی بزنم آسانسور وایساد و بیرون رفت ...منم مثل اردک بدو رفتم دنبالش که وارد یه واحد شد که دربش طلایی و مشکی بود