2733
2739

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2728

روزی که برف میبارید:

به نام خدا

امروز چه برف زیبای میباره

مطمئنم امروز میتونم کار پیدا کنم آخه معمولا من روزایی که برف میباره شانسم خیلی خوب میشه متولد بهمن ماه هستم وعاشق برف .....


صدای عزیز منو از افکارم درآورد..؛ نیوا...نیوا جان دخترم بیا صبحونه بخور ...اومدم عزیز ..

عزیز:دخترم نیوا چرا اینروزا انقد پریشونی ، مادر جان من هر روز میبینم خیلی خودتو اذیت میکنی ، باور کن دنیا انقد که تو به خودت فشار میاری نمیارزه ،ارامش داشته باش ما همینجوریم زندگیمون خوبه چند ماهه میبینم که همش دنبال کاری و میخای خرج خونه رو بدی ناراحت میشم من که هنوز پس انداز کافی دارم انقد خودتو اذیت نکن دخترم همون بستمونه ..

آخه عزیز جان تا کی من میتونم از پس انداز شما استفاده کنم فردا که تموم شد چکار کنم ..دوسدارم درسمو بخونم من فقط یک ترم تونستم بگذرونم با پس انداز شما ؛الان چند ماهه عقب افتادم .. انشالله که این شرکت منو استخدام میکنه نهایتا نشد یکی دوتا شرکت دیگه مونده برم و اگه اوناهم نشد ....نه اصلا نمیخوام فکر کنم که نمیشه مطمئنم ایندفعه استخدام میشم عزیز جان من حس ششمم قوی .

عزیز: از دست تو دختر جان حداقل صبحانتو خوب بخور .

نمیتونم عزیز سیر خوردم باید برم تا دیر نشده

_باشه دختر جان حداقل خودتو بپوشون یه وقت مریض نشی...

پامو که از در خونه گذاشتم بیرون سرمارو تا عمق سلولهای بدنم حس کردم و یه لحظه پشیمون شدم و خاستم برگردم که باز یه ندای درونی میگفت امروز روز شانسته نزار از دستش بدی

همینطور که میرفتم به حرفای عزیز هم فکر میکردم که اگه واقعا باز هم نشد چکار میتونم بکنم و این افکار باعث شد که نفهمم چطور سر خیابون رسیدم و سریع برای اولین تاکسی دست تکون دادم و سوار شدم و آدرس رو بهش دادم . راننده یه فرد مسن بود که بخاری رو روشن کرد و گفت بابا جان حتما خیلی سردت شده بخاری رو روشن میکنم تا گرمت بشه ..تشکر کردم و تو گرما ی ماشین برف زیبای که همه جارو تقریبا پوشونده بود نظاره گر بودم و در خلسه فرو رفتم و باز افکارم شروع به صحبت کردن ... اگه امروز استخدام بشم خیلی خوب میشه میتونم برای آیندم کار کنم پس انداز کنم .درسمو بخونم و برای خودم شرکت داشته باشم  و اسم شرکتمو بزارم شرکت  نیوا سلطانی ...و با این افکار که تمومی نداشت قطره اشک سمجی از چشمم پایین اومد و لرزش دستام از شدت ناراحتی شروع شد و سعی میکردم با آموخته های کلاسهای مشاوره که میرفتم خودمو آروم کنم که راننده به دادم رسید .

_ میگم بابا جان اینجا که میخواید تشریف ببرید محل کارتونه ؟ نوشته شرکت تهرانی ؟

_ نه پدر جان  اینجا  میخوام برم شاید بتونم استخدام شم ..

- انشالله که استخدام میشی ولی  راهش از اینجا خیلی دوره اخه اون بالا بالا هاست مال از ما بهترونه کاش یه جای نزدیکتر به خونتون انتخاب میکردی اینطوری کمتر اذیت میشدی ..

-نه عمو جان ،کاش من استخدام بشم و حقوق خوبی بگیرم  خونمم میبرم اون بالا ها ...اخه من الان تقریبا دو ماه و ده روز میشه دنبال کار میگردم ..

-بابا جان انشالله که استخدام بشی .

بقیه راه رو در سکوت گذروندیم تقریبا نزدیک نیم ساعتی طول کشید که به آدرس برسم و واقعا هم راه طولانی داشت ..وقتی که نگه داشت گفت:

-دخترم  ۵۰ تومن کرایتون میشه ولی شما ۴۰ تومن بده  قابل شمارو هم نداره .ایال و خونه زندگی دارم وگرنه که اصلا قابلتونو نداشت .

تشکر کردم و همون ۵۰ تومن رو بهش دادم هرچند مغزم داشت سوت میکشید از گرونی نرخ کرایه ولی به روی خودم نیاوردم به خیال اینکه استخدام میشم و این ها همه میگذره ...

2738

حالا که نزدیک شرکت شدم با یه تابلو آینه کاری خیلی بزرگ و یه برج زیبا که همرو جذب میکرد مواجه شدم ....تهرانی .تنها کلمه حک شده با آینه طلایی روی اون تابلو مشکی  و اون برج که خیلی زیبا مهندسی شده بود و حداقل ۲۰طبقه داشت  و همینطور که نگاه میکردم و سردی هوارو فراموش کرده بودم کیفمو رو دوشم تنظیم کردم و مقنعه ام رو مرتب کردم به لطف کمک های عزیز جونم حداقل یکی دو دست لباس تمیز داشتم برای اینجور جاها .. یه بسم الله گفتم و وارد شرکت شدم ولی با یه آسانسور و نگهبان شرکت مواجهه شدم و چون گیج شدم چیزی نگفتم که نگهبان که یه مرد میانسال با موهای جوگندمی و کت و شلوار سورمه ای  مرتبی به تن داشت پرسید-  چی میخای دختر جان اینجا؟ ....- سریع به خودم اومدم و سلام کردم و گفتم که برای استخدام اومدم .

- استخدام ؟ فکر نمیکنم نیرو بخوان .

- نه من اعلامیه هارو خریدم  تو قسمت اطلاعیه استخدامی ها بود و همینطور که میگفتم روزنامه رو از کیفم در آوردم و بهش نشون میدادم که خندید و گفت اخه تو چرا نیاز روز رو نخوندی این برای ۷ روز پیش بوده و این شرکت از اونجایی که مشهوره همون روز اول استخدام انجام شد ...

باحرفای اون اقا یه لحظه احساس کردم جلو چشام سیاهی رفت ولی سعی کردم عادی باشم و دوباره پرسیدم خب من میخام برم بالا شاید مدیر شرکت یه جایی بهم کار داد شاید اصلا امروز هم بخاد استخدامی داشته باشه..

- نمیشه خانم بفرمایید من اینجا مسئولیت دارم !

روزی که برف میبارید:

نمیدونم چرا اسرار بی خودی میکردم ،ولی یه امیدی توی دلم بود و حس میکردم شاید بهم کار بدن بخاط عزیز که دیگه پیر بود ونمیتونست خیاطی کنه و بخاطر دانشگاهم ...

دوباره گفتم خواهش میکنم.

- برو دختر جان نمون  بیخودیه موندنت اینجا.اینجا همه چی قانون داره .الکی نیست که استخدام شی .

بازم گفتم : حداقل تواین سرما بزار کمی گرم بشم میرم خودم ...نا امید شدم واقعا و حس کردم واقعا هیچ وقت نمیتونم کار پیدا کنم ...که صدای یه نفر دیگه از پشت سرم اومد ،

-آقای محمودی خبریه اینجا ؟

- سلام آقا ، نه آقا چیزی نیست ...میرن ..

برگشتمو به عقب نگاه کردم با یه مرد خوشتیپ با لباسهای مارک دار روبرو شدم که اخماش تو هم بود و منو نگا میکرد انگار میخواست همه چیو از چشمام بخونه که فقط به چشمام نگاه میکرد

از نگاه پر ابهتش ترسیدم و سریع نگاهمو دزدیدم و به نگهبان نگاه کردم که بازم گفت ،- این خانم کی هستن ؟ نگهبان جواب داد - اقا برای استخدام اومدن چند بار گفتم که ما نیرو نمیخوایم ولی نمیخاد قبول کنه ..

هنوز داشت پر حرفی میکرد نگهبان که اون اقا گفتن:  بزار بیاد بالا .شاید نیاز بود استخدام بشه و نموند بلا فاصله رفت بالا


منم از ذوق و  خوشحالی بدو رفم دنبالش و دیگه حتی به نگهبان نگاه هم‌نکردم ....و قبل از اینکه درب اسانسور‌بسته بشه وارد شدم و سریع بهش بایک لبخند گشاد سلام‌کردم ...و در کمال تعجب دیدم اون مرد جنتلمن هم به تقلید از من لبخند پهنی زد و یه سلامی کرد و دکمه رو زد روی طبقه ۱۷...برفهای روی پالتو مشکی که تنش بود رو تکوند و شال طوسی دور گردنشو باز کرد و با یه ژست شیک ساعتشو چک کرد و زیر لب گفت دقیقا به موقع مثل همیشه ... و بعد به من رو کرد و گفت: خب ؟

- از اونجایی که من خیلی حواس پرتم ...گفتم خب که خب . و وقتی اخمشو دیدم سریع متوجه سوتی حودم شدم و خودمو معرفی کردم .

-  نیوا سلطانی هستم اومدم برای استخدام طبق آگهیتون ...

- اون آگهی که مال هفته قبل بود ، و نگهبان هم بهتون گفتن ولی فکر کنم خیلی سمج تر از این حرفا باشی ؟ ( حالت : با یک چشمک ) درسته؟

من که جا خوردم گفتم : ولی شما گفتی شاید استخدام شم و بیام بالا .

- خواستم بیای بالا که انقد نگهبان بیچاره رو‌اذیت نکنید و بالا ث رو ببینید که کمتر اصرار کنید ...چون اون بالا خبری نیست ....

با یه حالت تعجب نگاش کردم به محض اینکه دهنمو باز کردم بهش حرفی بزنم آسانسور وایساد و بیرون رفت ...منم مثل اردک بدو رفتم دنبالش که وارد یه واحد شد که دربش طلایی و مشکی بود

روزی که برف میبارید:

منم به دنبالش وارد شدم و تا وارد شدم با چندنفر  که پشت میزهاشون بودن روبرو شدم از در که وارد میشدی ۳ خانم هرکدوم  پشت یک میز و با قیافه های شیک نشسته بودن و همه لباس های سورمه ای با نوار طلایی پوشیده بودن و با دیدن ما سلام کردند و من حالا فهمیدم این آقا که مدام دنبالش میرفتم فامیلش تهرانی بود که  همه با احترام جلوش بلند میشدن و ایشون هم‌ با ژست خاص خودش و با انرژی سلام میکرد و با علامت سوال به منم نگاه میکردن ...

از اون قسمت که رد شدیم وارد یک سالن شدیم که دور تا دورش اتاق بود و یه میز شیک وسط اون اتاق که یا خانم شیکتر با چشم و ابروی مشکی و صورت کشیده و پوست سبزه که خیلی به خودش رسیده بود نشسته بود و با دیدن ما سریع با صدای بلند گفت : سلام متین جون

متین یا همون آقای تهرانی هم با هاش به گرمی احوال پرسی کرد و وارد اتاق مدیریت شد ....و با اشاره از من خواست داخل اون سالن بمونم ...


****( داخل اتاق مدیریت )

متین : به سلام داداش اخموی خودم حالت چطوره ؟

- بازم تو مثل ....سرتو انداختی پایین اومدی تو بی اجازه، بابا یه تقه به در بزنی دستت نمیشکنه اصلا فکر کن من اینجا دارم کاری میکنم که دوست ندارم ببینی نخام مثل ...وارد شی باید کی رو ببینم ؟

متین : اوهههه کی میره این همه راهوووو ..بیا پایین خوش میگذره پیاده بریم ..اول اینکه خوشم میاد همینطوری بیام تو چون منو تو نداره ریس جون .دوم اینکه تو حتی یه نفرم بکشی متین باید بدونه که باهات خاکش کنه اوکی !

و سوم اینکه یه خاانم چشم قشنگ و با کمالات اون بیرون وایساده و منتظر دستور شماست که استخدامش کنی ؟

- تو آدم نمیشی هیچ وقت ، نیم ساعت تاخیر داشتی باز مثل همیشه ... فکر نکن رفیقمی کاریت ندارم بزودی اخراج میشی مطمئن باش ..

حالا خودت کم بودی برام رفتی یکی دیگه آوردی .من نیرو نمیخام بگو بره اصلا با اجازه کی نیرو اوردی  ..خودتم باهاش برو ..

متین : من نیاوردم که خودش اومده الانم میرم میگم بیاد پیشت خودت بگو بره ...فعلا ریس.

-متین من تورو میکشم ..


****

و من هم به تبعیت رفتم و روی یک صندلی نشستم و اون خانم با اخم خاصی بهم نگاه میکرد و من مطمئن شدم که ایشون منشی هستن .

و با خودم فکر کردم که آقای تهرانی چقد با کارمنداش خوبه و چه شرکت شیک و زیبا یی دارن و از خدا خواستم منم بتونم اونجا کار کنم ..به اطرافم نگاه کردم و اون اتاق های بسته شیک توجهمو جلب کرد و همونطور که اطرافمو نگاه میکردم از منشی پرسیدم شما منشی هستید ؟

- با ناز و ادای خیلی زیادی یه بله کشدار گفتن که ناخودآگاه گفتم مبااااارکه ...که با اخم و غیضش روبرو شدم ...و من چون پشتم به اتاق مدیریت بود متوجه چیزی نشدم که یهو یه نفر از پشت سرم پقی زد زیر خنده که من رو ترسوند وقتی برگشتم با چشمای خندون ومشکی متین تهرانی رو برو شدم که رو به منشی گفت : بفرما بهار خانم نیومده فهمید اینجا چه خبره و دباره خنده بلندی سر داد و به سمت یکی از اتاقای دیگه رفت .

آقای تهرانی رو به من گفت :  خوب بمب انرژی اول صبح من برو ببین ریس چکارت داره ...

من با شنیدن حرفش خیلی جا خوردم چرا که نمیدونستم منظورش چی بود چونکه من فکر کردم خودش مدیره به همین دلیل خواستم باز برم دنبالش که اون منشی ینی خانم بهار با همون ناز و اطوار گفتن : کجا میری .برو اتاق مدیریت ..

و من رو به اتاق مدیریت  کردم و اونجا بود که فهمیدم چه خبره ...‌ و با یه بسم الله رفتم اتاق مدیر ..

هرچه در زدم کسی جواب نمیدادتصمیم گرفتم بی اجازه برم داخل به خیال اینکه من جواب رو نمیشنوم ولی به محض باز کردن در با دوتا چشم وحشی و اخم عمیق روبرو شدم و هر آن احساس کردم به زودی دریده میشم 

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز