اول خودم میگم
کلاس پنجم بودم رفتم روی صف اونم با چه اعتماد به نفسی 😂
قرار بود قرآن بخونم دیدم قرآن رو نیاورده بودن فهمیدم باید از حفظ بخونم منم که هیچی بلد نبودم
برای همین سوره توحید خوندم 😅😅
یعنی کل مدرسه حتی کلاس اولی ها و پیش دبستانی ها میزدن تو پیشونیشون 😑
یه عده انگار براشون جک می گفتی هر هر می خندیدن😂😕
کلا آب شدم رفتم توی زمین🥴
از اون موقع دیگه نرفتم روی صف 😅
حالا خاطره بعدی اینم مربوط به مدرسه هست😂😂😂
کلاس سوم بودم یادمه بچه ها خیلی خراب کاری میکردن یعنی زیادی باد معده در میکردن😅😅😅
یعنی یه اوضاعی توی کلاس به پا بود که یکی از بچه ها بالا آورد 😑
هر چی معلم به بچه ها میگفت این چه کاری هست میکنین خجالت بکشین خودتون نمردین؟؟؟
از قضا همون روز یه دفعه ای بازدید کننده اومده بود مدرسه یه دفعه پرید توی کلاس ما😅
معلممون که روی میز نشسته بود و دماغش و گرفته بود بلکه کمتر حالش بد بشه با دیدن بازدید کننده کلا شوکه شد 🙄
بازدید کننده بدبخت همین که یکم بود کرد بی سلام علیک و بی خداحافظی زد بیرون رفت 😅 با اینکه اون روز از حال به هم زن ترین روز های زندگیم بود اما خداییش هر وقت یاد چهره بازدید کننده میفتم از خنده میترکم وای باید میدیدین😅😅😅😅
این طوری که شد یه دفعه معلممون هم از خنده ترکید یعنی تا مرز سکته رفت😅😅😅😅😅😅😅😅😂😂😂😂😂
هیچی دیگه بعدش رفت توی دفتر کلی از بازدید کننده معذرت خواهی کرد و بعد هم کلا یه زنگ مدیر با بچه ها حرف زد تا دیگه از این کارا نکنن🥴
فرداش هم دوباره بازدید کننده اومد که الحمدالله به خیر گذشت😂😂😂