با محدود بودنم کنار اومدم
فقط کلاس زبان میذارن برم
خیلی بیخیال شدم بیخیال همه چی چون حوصله بحث و غرغر کردن ندارم
مثلا خیلی بد غذام و قبلا همیشه غر میزدم و می گفتم باید یه من یه چیز دیگه بپزی اما الان هیچی نمیگم نهایتش چیزی نمی خورم
یا مثلا قبلا کامپیوتر می خواستم و هر روز می گفتم اما الان برام مهم نیست دیگه نمیگم
برام دیگه مهم نیست پدر و مادرم بهم محبت میکنن یا نه
دیگه برام مهم نیست بین من و آبجیم فرق میذارن
برام مهم نیست کراشم منو دوست داره یا نه یا کسی دیگه رو دوست داره یا رل داشته یا داره
بیخیال همه چی شدم نمیدونم چرا اینجوری شدم