امروز با همسرم که چند وقته ندیدمش تلفنی حرف میزدم و خودش زنگ زده بود
وسطا حرف خواهرشوهر کوچیکم شد که اصطکاک داریم یکم با هم ولی به روی خودم نمیارم
بهم یکی دو روز پیش پیام داد که دارم میرم دفاع کنم ( گفته بودم که من دانشجوی سال دوم دکترای برقم و اون سال اخر پزشکی عمومی ) یکمم حرف چاشنی پیاماش کرد که کار تو خیلی مونده نه، مال من خداروشکر تموم شد و از این حرفا
منم گفتم ایشالله بسلامتی باشه و مراحل بعدم با موفقیت طی کنی
اون روز یه مقدار سرم شلوغ بود و به فاصله یه ربع یه ربع پیاماشو جواب میدادم ، اونم هر چی میگفت در حد اینکه چقدر عالی و موفق باشی و همینا
دلیل هم داره وارد مکالمه باهاش نشدم پست های قبلم هست یکم اذیتم میکرد و منم ته دلم ازش دلخور بودم
دورهمی قبلی که گرفتن من و اصن دعوت نکرده بودن
بهم تو پیام گفت خب دفاعمو کردم بیام که مهمونی بدم و باید بیای و من قبل طرح رفتن میخام بیای و ... حرصم گرفت که هر وقت موقع کادو دادنه دعوتم مبگبره
گفتم نمیدونم والله بشه یا نه ( واقعا هم نمیدونستم اصن، چون ترم باید شاید حضوری شه و مجبور شم برم تهران و نباشم ) گفتم شرایطم مشخص نیست اما اگه جور بود چشم حتما
امروز که شوهرم حرف میزد میگفت خواهرم گله کرده چررا زنت انقدر طاقچه بالا میزاره
گفتم من حرفی نزدم تازه فقط بهش گفتم شاید نباشم شهرستان همین
شوهرمم گفت باشه فراموش کنیم
ولی خیلی دلخور شدم و با همسرم سر سنگین بودم
دلم گرفت که چرا انقد حرف این ادم ناراحتیش برای بقیه مهم عه
چرا هر وقت خودش خواست همه باید اون سر دنیا هم هستن خودشونو برسونن ...
چرا خواهرشوهرا بعضی هاشون اینطورن واقعا ؟؟؟