دوسه شب پیش که شب قبلش اصن نخوابیده بود، ظهر یکم خوابید باز پاشد باز ساعتای ۸ اومد بخوابه گفتم الان نخواب بذار ساعتای ۱۱ اینا بخوابیم تا صبح
خوابید محل نداد
ماهم ساعت ۱۰ با پسرم خوابیدیم
ساعت ۲ بیدارشده چیزی نداریم بخوریم گشنمه، پسرمم بیدار شد
گفت این چه وضعیه که الان باز پاشیم تا صبح بیدار باشیم باز مثه احمقا تو روز بخوابیم و کلی عصبانی بودم و با جفتشون با تن صدای بلندتری حرف زدم
خلاصه که ازون شب رفته تو قیافه تا دیشب
که قرار بود بریم خونه مامانم، پسرمم سرماخورده عطسه کرد جلو دهنشو نگرفت، سرش داد میزنه که احمق جلو دهنتو بگیر فلان، مادرت که عرضه نداره اینارو یادت بده فقط بلده کل کل کنه با تو جای اینکه دوتا چیز یادت بده. منم چون میخاستیم بریم مهمونی هیچی نگفتم، بعد میگه اینجور وقتا هم که لال میشی
گفتم چته چیزی میگم میگی هرچی میگن یک جوابی داری بدی
نمیگم میگی لال میشی نمدونم از دست تو چکار کنم
خلاصه همینجور چرات و پرت گفت منم گریم گرفت
بعد ساعت ۹ گفتم مگه نمیخوایم بریم،گف نه نمیریم اصن، منم زنگ زدم ب مامان بیوارم گفتم شوهرم دندونش درد میکنه نمیایم
اونم پاشد زد بیرون از خونه که چهارساعت اینجا نشستی منتظری من بگم پاشو حاضر شو من خرم مگه