بعد کلی انتظار بلاخره باردار شدم…اوایل بارداریم مادرشوهرم گامااسکن داشت،من یه روز حالم خوب نبود گفتمش نمیتونم باهات بیام (چون شوهرش همراهش میرفت گفت باشه،بعد دلم نیومد گفتم یکم میخوابم حالم بهترشه بیدارم کن میام تنهانباشی گفت باشه بهت میگم…من بیدارشدم دیدم رفته پدرشوهرمم رسوندش و اومده بود خونه چون کارش طول میکشیده بخاطر اشعه مضر اجازه نمیدادن همراه بره باهاش…زنگ زده بود به شوهرم که سرکار بوده و گفته بود که زنت باهام نیومد و کلی بحث درست کرده بود هم خودش هم خواهرشوهرم بهم زنگ زد کلی حرف بارم کرد..الکی بشون گفته بود ازحال رفتم بردنم بیمارستان..منم کلی از پدرشوهرم حرف خوردم که چون نرفتم باهاش اینطورشد…به خواهرشوهرم گفتم تومیرفتی خب کلی بهانه اورد و منومقصرکرد،و مادرشوهرم گفت نه بچه ۴ساله داره نمیشه بیاد تا ۳روز نزدیکم نشه…چون گامااسکن بخاطر اشعه برای زن باردار و بچه زیر دوسال خطر داره…نوبت بعدیش من بردمش…بعد یه هفته من فهمیدمباردارم مادرشوهرم بهم گفت اره قیافت داد میزد حامله ای چون ناامیدبودی من چیزی نگفتم…بعد فهمیدم دخترشم حاملس برای همین نذاشته بود دخترش باهاش بره😟و بعد پرسیدم گفتن نه بچه زیر دوسال نمیشه بیاد نزدیکش اگه بزرگتره عیب نداره….دلم شکست💔
الان اگه تاپیک قبلوخونده باشید عمل کرده من بهش میرسم خیلی کارمیکنم واقعا درد دارم واذیتم لکه بینی دارم نمیذاره دخترش دست به چیزی بزنه،حتی کمکم نمیکنه به چشمش نمیاد کلی هم غرمیزنه سرم
غرمیزنه که کارتو کامل انجامدبده اونو تمیزکن اونو بذار اونو بیار چقد تنبلی فلان درصورتی که اصلا اینطور نیست همه کااااار میکنم خونه تمیز مرتب اشپزی عالی هرچی بخوان مثل خدمتکارم دقیق