از بس این یکی دو روزه،داستان زندگی خوندم و همه یه جورایی توش "پسر عمو" وجود داشت،دیشب خواب پسرعمومو دیدم. هستین منم داستانمو بگم؟ لایکم کنید
من نمیتونم تصور کنم با پسر عموم ازدواج کنم ،مثل این میمونه به آدم بیا با برادرت ازدواج کن
من تنها فرزند هستم. توی سنین راهنمایی بودمو هیچی از بلوغ و .. نمیفهمیدم. میرفتیم خونه عموم بازی میکردیم فقط. تو عالم بچگی خیلی پسر عموم دوست داشتم. روابط خانوادگیمون ادامه داشت،یه روز وسط بازی، بین بلوغ و کودکی بودم،پسرعموم دستمو گرفت،احساس خوبی بهم دست نداد و سریع اومدم پیش مامانم. بعدش حس میکردم گاهی اوقات بهم محبت میکنه. بالغ که شدم مامانم روابط دو خانواده را کم کرد
اقیانوس با پسر عموم ازدواج کردم
هیوایی جان من قصد جسارت به کسی ندارم ،نظر خودم رو گفتم
توی دوره دبیرستان هر بار میدیدمش ،یه جوری از دور بهم پالس میداد،چشمک و ... منم محلش نمیذاشتم،خودمو به خریت میزدم... دیگه فهمیده بودم دوستم داره. گذشت و دانشگاه نرفت،مستقیم رفت سراغ کار. دو سال ازم بزرگتره.من قبول شدم دانشگاه. دیدن همدیگه،فقط تو عروسیا و مهمونیا و ... بود. من دیگه " دم بخت" محسوب میشدم
منم هستم....خببب
هعی!!!! پسر عمو هم ندارم...
هستیم
یگانه جون خوبی
پاکش نکن مامی جون، فردا میخونم داستانتو، باش؟
مادام دی از کدوم آسمون طلا میباره؟
مرسی هیوایی جون،شماچطوری؟؟؟
من پسر عموهامو پنج سالی یه بار میدیم از غریبه هم غریبه تر بودن
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
56 ثانیه پیش
56 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
