هیچ وقت بحثامون نتیجه نداشته و همیشه تهش من مقصر شدم و بعدش بابت اینکه عذرخواهی نکردم کلی حرف زشت شنیدم
خیلی خستهام انگار کوه رو پشتمه؛ انگار هزارسال زندگی کردم
دلم میخواد چند روزی تمام زندگی رو ول کنم. اینهمه درد و رنج برای انسان زیاد نیست؟ خب خود کرده را تدبیر نیست درست کاش حداقل ظرفیتشو بهمون میدادی خدایا
افسردگی و بی حسی نسبت به همه چی داره از هشت جهت دهنمو سرویس میکنه ولی من باید لبخند بزنم، خوب باشم و نشون ندم چقد داغونم چون میگه خودت کردی. خودت خواستی.
حرف نزنم، اعتراض نکنم، باب میلش رفتار کنم چون میگه مغزم نمیکشه
هیچ کجای زندگیم شبیه خواستههام نیست و میگه میخواستی همون وقتی که اومدم خواستگاری اینا رو بگی خودت دروغ تحویلم دادی و حقته
بابا خب همش تقصیر من، چرا رهام نمیکنی برم دنبال زندگیم؟؟!!! شاید اینطوری توام آروم و قرار گرفتی مرد
داری زجر میدی، زجر میکشی خودت توی چشمام زل میزنی میگی گمشو، گورتو گم کن خونه بابات، کاش بمیری نبینمت، بهم میگی حال بهم زن، حروم لقمه و هزارتا چیز دیگه بعد شبش بغلم میکنی میگی دوست دارم؟! چطور فراموشم شه چیا بهم گذشته و عشق داشته باشم نسبت بهت؟ چطور فراموشم شه حرمت دریدی و احترام نگه نداشتی ولی بهم میگی از گل نازکتر به خونوادم بگی وجودت پاره پاره میشه؟
خدایا من جرئت مقابله با این مردو ندارم، من ازش میترسم تو لااقل یکاری کن واسم
کاش که حواست باشه بهم…