من نصبت به پدرم هیچ حسی ندارم از غریبه برام غریبه تره
یه غریبه ببینم که افتاده دلم براش میسوزه ولی اگه به حساب پدرم رو ببینم ک سرش از تنش جدا شده هیچ حسی لهم دست نمیده
کلاس اول دبستان بودم شبش با مادرم دعوا کرد یکی از فرش های خونمون رو تو حیاط اتیش زد و مادرم رو تا تونست زد که دماغش شکست فرداش رفتم مدرسه همه میدونستن که دیشب خونع ما دعوا بوده وقتی کلاس تموم شد داشتم میرفتم خونه چنتا از دخترا رو دیدم که دارن تو حیاط مارو نگاه میکنن اومده بودن فرش سوخته رو نگاه کنن،ببین چقدر سخت بوده که همه رو یادمه
هنوزم کثافت اذیتمون میکنه سرکار نمیره مادرم به تنهایی خرج ما رو میکشه قربونش برم هیچی برامونم کم نمیزاره ولی این اشغال راحتمون نمیزاره اعتیاد داره سرکار نمیره میخواست مادرم ترکش بده راضی نشد فوش میده ابرو برامون نذاشته حاضرم با دست خودم بکشمش الان نزدیک ۷سال میشه باهاش حرف نمیزنم با هر نفسی که میکشم ارزو مرگش رو میکنم