بمیرم واسش که هیچ کاری از دستم براش برنمیاد ...
نشست برا اولین بار باهام درددل کرد و انقد حالم گرفته شده بود که مث ماست فقط نیگاش میکردم..
از دغدغه هاش گفت ، از خرجا و خجالتا و پول نداشتنش..
گفت اگه تورو بدبخت کنم ؟! ...
گفت تو الان دختری پول دستته خونوادت بهت میدن
ولی تا کِی ؟ از یه جایی به بعد وظیفه منه خرجتو بدم ! ، و کلی حرفا و دغدغه های دیگش که از یطرف غم عالم نشست تو دلم واسش و از یطرف خوشحال شده بودم که نه بابا ، این چیزارم میفهمه !
هرروز هرروز دعوا داره با خونوادش ، مامانش باباش ، پول نمیدن بهش ، حقم دارن ، حتی واسه بیرون اومدن با منم بهش پول نمیدن ... ((((اینو نمیدونم حق دارن یا نه))))
چند روز از کله صبح رفت دنبال کار ، پیدا نکرد ... دست از پا درازتر با اعصاب خورد برگشت خونه
همون کارگری حمالی رو هم به قول خودش (فروشندگی) پیدا نکرد ...
،
از یطرفم به قول خودش همه رفیقاش ۱۸ سالگی ماشین زیر پاشون بود ، باباشون خرجیشونو میده .. عشق و حال میکنن
راستم میگه،چرا؟ این چه عدالتیه؟
واسمون دعا میکنین؟ واسه آینده ی نامعلومی که نه میتونم باهاش و نه بِدونش تصور کنم دعا میکنید ؟ 🙏