روبه روی خونه ما ی خونه هست ک ی مستاجر جدید براشون اومده اونم تو زیرزمین ی ی هال و اشپزخونست فقط! خلاصه با زنه دوست شدمو و و موقع حرف زدن فهمیدم ک پدر مادرش دیگه تحویلش نمیگیرن، میگفت عاشق شوهرش شده تو هفده سالگی و خونوادش مخالف بودن، اونم باهاش فرار کرده! نه طلایی ن چیزی، و عکسای خونه باباش رو دیدم دود از کلم بیرون زد،خونه زندگی اعیانی و ماشین اوه، خلاصه باخودم گفتم بابا حتمن واقعن عاشق شده و مرد خوبیه شوهرش، تا وقتی ک دیدمش مرده ی لات تمام عیار بود! قمه داشت و سیگاری قهار، هنوزم دختره میگه پشیمون نیستمو عاشقشم!خونه زندگیشون ی فرش ی تی وی ازون قدیمیا و ی یخچال قدیمی، ی جیزایی ادم میبینه مغزش سوت میکشه
خب حالا زوده بزا ۴ ۵ سال بگذره میفهمه چه خریتی کرده حالا عشقه داغ وقتی سرد شد چشمش به همه ی حقایق های دنیا باز میشه میدونی چیه این و من حس کردم که فقر عشق و از بین میبره وقتی ۴ سال بگذره دیگه اینطوری که الان فکر میکنه نیست براش