تا حالا دیدی یکی که نه دستی دور گلوشه نه سرش زیر آبه خفه شه؟ دست و پا بزنه و التماس کنه، ولی بقیه فقط نگاهش کنن.
"اینکه حالش خوبه، چرا صورتش کبوده؟ چرا چشم هاش سفیده؟ چرا بجای اشک خون رو گونه هاشه؟"
فکر کنم این بهترین توصیف از منیه که معلقم بین زمین و آسمون. منی که بین خوب و بد و غلط و درست، بین برزخ و تناسخ و پوچ شدن، بین نظریه تسلا و شعرای مولانا، گیر کردم. من بین طوری که دوست دارم زندگی کنم و طوری که تهدیدم کردن زنده باشم گیر کردم. بین لبخند زدن به عشق یا نابود کردنش دارم له میشم. بین هوای آفتابی وسط مرداد و برفای اوایل دی، بین موزیک هوی متال و صدای شجریان، گیر افتادم. من از مسئولیت انسان بودن میترسم؛ من از تعهد میترسم؛ من از آبی بودن میترسم و از یه طرف نمیخوام خاکستری بمونم. من از تاثیری که مثل بال پروانه ها قراره تو زندگی بقیه بذارم میترسم؛ من از خودم میترسم.من دارم کشیده میشم از دوطرف و کسی اشکامو نمیبینه، گاهی وقتا میخوام یه درختِ لیمو باشم یا یه تیکه ابر سفید، اما من نباشم.