در این هوای پاییزی دلم تنها تورا میخواهد .
تویی که بی خبر از حال من در این شهر نفس میکشی و لحظه هایت را با شادی میگذرانی و نمیدانی که یک نفر در گوشه ای از این شهر برایت جان میدهد و لحظه هایش را با خیال تو میگذارند.
هرشب به عشق دیدنت تنش را به خواب میسپارد و صبح ها با رویای وصالت بیدار میشود.
خوب میدانم که خواستنت ارزوییست دست نیافتنی اما ناامید نخواهم شد و هر بار با امیدی تازه تورا ارزو میکنم تویی که نخواستنت کار من نیست.
این پاییز بس ناجوانمردانه نامرد است چراکه می آید تا مرا دلتنگ تر کند می اید تا به من بفهماند که چقدر عشق تو در قلبم جایش را محکم کرده است.
عشق تو همچون پیچکی سخت،بر دور تنم تنیده است انقدر عمیق که گاهی نفس کشیدن راهم برایم دشوار میکند.
جان من! تو بیا و به من و این مردمان شهر نشان بده که طرز تفکر همه مان اشتباهی محض است و پاییز تنها فصل رفتن ها و جدایی ها نیست بلکه پاییز میتواند سراغاز عشق و وصال باشد .
من میدانم که روزی تو خواهی آمد روزی خدا در این عشق پادرمیانی میکند و تورا به من میرساند چراکه من به مِهربانی معبودم ایمان دارم .
×کپی ممنوع×
پیج رمان و متن ادبی به ما بپیوندید>> _nabze_ehsas_roman