باور کنید من حتی نمیتونم بهش یه ثانیه فکر کنم از طرفی یه مشکلی هم دارم که مانع ازدواجم هست طوری که کلا قیدشو زدم. نگید مشکلت چیه قبلا تو تاپیک ها توضیح دادم هم طولانیه هم حوصلتون سر میره. با اینکه مشکلم رو هم فهمید که دوست نداشتم بفهمه باز هم دست بردار نشد. هر هفته به یه بهانه ای میاد خونمون یا گل میخره یا هدیه میخره سری آخر پنجشنبه شب بود که هدیش رو قبول نکردم گفتم اصلا خوبیت نداره این کارها.
از طرفی خونواده پدریم یه خونواده آروم و بی سر و صدان تا الان نه قهری صورت گرفته نه دلخوری. مادرم و زنعموم دو تا دوست جون جونی بودن که همسر پدر و عموم شدن پدرم و عمومم دوتا برادر خیلی خوبن باهم. پدر و مادرم هیچ اجباری نکردن چون اصلا اهل زورگویی نیستن ولی میدونید من نمیخوام برای اولین سبب بشم بین خونواده ها دلخوری پیش بیاد😓 نمیدونم متوجه میشین چی میگم یا نه اما خیلی بده بعد از اینهمه روابط خوب جریان من و پسرعموم باعث دلخوری بشه😥
حالا پنجشنبه شب آخر شب اومد و خیلی معذب شدم اونقدر بهم نگاه کرد که خواهد زنعمومم شک کرد وقتی رفتن بهم هدیه داد که نگرفتمش. باهام حرف زد باز اصرار کرد نمیخوام سرتون رو درد بیارم. زنعمومم خیلی ناراحت شد از دست پسرش گفت بهش که من بهت گفتم نیا چرا حرف گوش نکردی. حالا پسرعموم گفت من میرم مسئله رو به پدربزرگ میگم. پدربزرگمون خیلی دوستش داره چون تنها نوه پسریشه که فامیلیمون رو انتقال میده. جالبه خود پدربزرگم هم تنها نوه پسری بوده!!
حالا پدربزرگم یه آدمی هست که اگر چیزی بخواد پسراشو حکم میکنه کاراشو انجام بدن. پسرعموم رو مثل جونش دوست داره الان خیلی میترسم که بعد از این همه آرامش آشوب به پا بشه😓😓