من دوسال از ازدواجم میگذره یه پسر دارم ولی از اینکه عروسی نگرفتم دلم انقدر میگیره اخه اولش گفتن یه جشن ساده منم قبول کردم اما یهویی همه چی عوض شد نمیدونم چرا اینجوری شدم اما دلم یه اتلیه میخواست دلم یه جشن حداقل یه شام هیچی
اینجوری رفتن سرخونه زندگی ادمو تو اوج داشتن بزرگترها بی کس ترین ادم میکنه
حالا من به بچم بزرگ شد چی بگم بگم مامانت حتی یه دونه عکس نداره