مامان و بابام آشتی کردن هوررررراااا
البته نه صد در صد مامانم یه سری شرط گذاشته حالا راه درازه ولی همینم غنیمته 4 سال بود پیش هم ندیده بودمشون پریشب تولدم بود بابام زنگ زد گفت برات کیک میگیرم میام خونت لحظه آخر داشت قطع میکرد گفت به مامانتم بگو بیاد با حالت خجالت کلی دلم براش سوخت خلاصه جاتون خالی اونشب با دوتا کیک و کباب و این داستانا اومد خونمون زیاد بامامانم صحبت نکرد منم نا امید بودم تا اینکه مامانم امروز زنگ زد گفت بابات دیشب کلی خرت و پرت خرید اومد پیشم منم که اینجوری بودم فقط 😍😍😍 الان اسکرین پیام بابامو میذارم