سال ۸۷ با خانواده ام تو یه خونه زندگی میکردیم همه مجرد بودیم پدرم سنگ کلیع داشت بردنش دکتر مامانم دوتا از داداشممم رفتن داداش کوچیکمو منو خاهرم موندیم خونه نصف شب بود
برقا رفته بودن پاییز هم بود
داداشم داشت نگاه تی وی میکرد داشتم نگاش میکردمو یه چیزی و.براش.توضیح میدادم یهو رو برگردونن نگام کنه چشممش افتاد ب در اتاق ک پشت سر من بود
خیرشد یهو داد زدن یا خدا
ترسیدم پریدم بغلش
رنگش گچچچچچچ
گغتم چته هرچی ب در اتاق نگاه کردم چیزی ندیدم
در اتاقمون یه شیشع داشت ک شکستع بود
داداشم گفت هیچی پاشین بریم تو حیاط
رفتم تو سررررما داشتیم میمردیم
ولی نمیزاشت داخل بریم
تا اینک مامانم و.داداشام برگشتن
داداشم یهو پرید با ترس ب هممون گفت
داشتع نگاه فیلم میکردع رو ک برگردوننده ب من نگاه کنه
تو شیشه ک شکسته بودع یک پیرمرد.بد قیافه داشته بهش نگاه میکرده من دیدم داداشم با خیرگی نگاه میکرد مطمئنم توهم نزده ولی همه گفتن توهم زده.از اون سال ب بد داداشم هیچوووقت اتاق نرفت لباسی چیزی میخاست ب ما میگفت بریم بیاریم