اگه حوصله دارین یکم دردودل کنم سبک شم... من یه خواهر 7ساله دارم یه مادر عجیب غریب دارم که همه چیزش با بقیه فرق داره... خودمم ازدواج کردم هزار کیلومتر راه دورم... قرار بود امروز برم شهرستان خواهرمم چندروزه ذوق داره که میخام برم... ولی از شانس بدم کلیه درد شدم الان بهترم اما شوهرم گفت نمیزارم بری فوق تخصص برام وقت گرفته و بلیتمو کنسل کردگفت تا خیالم راحت نشه نمیزارم بری... الان زنگ زدم به مامانم گفتم بعد به خواهرم تا اومدم بگم که قطارم خراب شده یا چیزی تا دهن باز کردم گوشیو قطع کرد روم رفت گریه کرد... مامانمم زنگ زد که تو حالت خوبه چرا نیومدی این بچه منتظر تو بود شوهرت میزنه تو ذوق بچه من... ما اصلا به تو و زندگیت کاری نداریم میخای بمونی بمون ولی بچه منو گریه ننداز بعدم قطع کرد... اینارم بالحن خیلی بد گفت... دلم شکسته ازهمه از شوهرم از مامانم
مادرت خب حق داره بچه خورده تو ذوقش
میگه فردا جشن بود تو مدرسه بچم برنامه ریزی کرده بود باتو بره
از شوهرت چرااا بنده خدا بده به فکرته
مادرتم عصبانی بوده ی چیزی گفته
خب شوهرت چ گناهی داره فکرت بوده حالت بد نشه
آخی خب اگه خوبی برو گناه داره
انگار همیشه همه چی تقصیر منه... الان بابامم زنگ زده که چیشده مامان میگه بلیتو کنسل کردی مگه حالت خیلی بده
منم گفتم نه خوبم خلاصه گفت جریان چیه منم عصبی بودم گفتم از من نپرس مامان که بهت گفته ازخودش بپرس
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
