خلاصه،اون شب بحث ازدواج و خواستگاری رو پیش کشیدن
از واجبی انجام وصیت مرده گفتن تا علاقه میلاد به من
من میلادو حتی به چشم برادر هم نمی‌دیدم
هیچوقت برام جدی نبود.نه حرفاش،نه کاراش،نه نگاهاش
وجودش برام مهم نبود
مامانم با تمام ظلم هایی که برادرش بهش کرده بود،بازم دوسش داشت
لیلا جون زودتر بذار بعد جواب کامنت ها بذار لطفا
یادش میفتم دلم‌میخواد زار زار گریه کنم😭
با اینهمه ظلمی که به مامانم کردن،وقتی چشمشون پی من بود داییم هر صبح به مامانم پیام میداد و صبح بخیر میگفت
مامان مهربون منم هر صبح جوابشومیداد😭😭😭
نمیدونم چرا با اینکه اصلا شرایط روحی و فیزیکی خوبی ندارم اما انرژی قلمت خیلی بالاس برام
با اینکه بسیار ساده نگارش کردی و با احترام من اصلا مذهبی نیستم ولی اعتقادات خودمو دارم،اونجا ک گفتی خانواده مذهبی،صمیمی و آبرودار ی لحظه ی حس خیلی خوب بهم تزریق شد
نونتون گرم و آبتون سرد
همیشه خوش باشی خوش انرژی جان
بماند چه بحثی صورت گرفت بین پدر و مادرم.مامانم میگفت نباید انقدر رک صحبت میکردی تا ناراحت بشن
بابام میگفت همیشه‌همه جا گفتم دختر به فامیل نمیدم.فامیل به دختر من چشم نداشته باشه
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
