چندروز گذشت و خواهر مسعود میره خونه مینا تااز من تحقیق کنه مینا هم سیاست نگه نمیداره و جوری رفتار میکنه که خواهر مسعود میفهمه از لج داره رفتار میکنه و ازاین وصلت ناراحته
یه روز که مدرسه تعطیل شد دیدم مسعود جلوی در مدرسه واساده خواهرش بیرون ماشین خواهرش اومد جلو منو تعارف کرد رفتیم نشستیم مسعود گفت من از مینا خوشم نمیاد فداکاری بزار کنار و این حرفا
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 
اون لحظه به مینا حق دادم واقعا دوست داشتنی یود 😞عاشقش شدم و به خودم دلداری دادم من نباشم مسعود میره با یکی دیگا پس پیشنهاد ازدواجو قبول کنم
من با مسعود ازدواج کردم و رفتیم سر خونه زندگیمون و ازتباطم با مینا قطع شد و هیچوقت ندیدمش
حالا بماند که چقدر با مسعود به مشکل خوردم و .........که فکر میکنم آه و نالا مینا منو گرفته
تا اینکه از مینا خبر گرفتم و فهمیدم آسایشگاه روانی بستری شده
زندگی خودم الان عالیه و خوشبختم و مینا نابود شد 😞😞😞
متاسفم برای تو و امثال تو اشک و دل شکسته اون دختر طفل معصوم گریبان گیرت میشه اصلا شک نکن کاش هیچوقت تو باهاش رفیق نمیشدی
دوستایی که پست منو میبینید به عزیزترین رفیقتونم اعتماد نکنید رفیق ها بدترین موجوداتن شاید این رمان بود ولی عین حقیقته همین فردا با رفیقای عنتون کات کنید تا نریدن بتون😐
وااای چه بد، آخرشماخوشبختی یامشکل داری باشوهرت؟
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
10 ثانیه پیش
10 ثانیه پیش
10 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
