تصمیم رو گرفتم گفتم کم کم یواش یواش چیش هامو جمع میکردم
سه سنبه بود ساعت ۴صب رفتم بیرون من که هیچ جا رو بلد نبودم حتی تا به حال تا سر خیابون ام نرفته بودم با خودم گفتم خدا بزرگه
و سوار اتوبوس شدم و از محلمون دور شدم دور شدم
یه خانم گدایی میگفت به یه خانم دیگه یه زنی هست خونه اجاره میده به خانم ها ی بی پناه اون موقع تازه چنگ شروع شده بود
من ام که خدا رو شکر کردم و همراه اون خانم گدایه که اسمش کوکب بود رفتیم اونجا