اسم من کوثر تو ی خانواده ی خیلی مذهبی بزرگ شدم
من هیچ وقت اختیارم دست خودم نبود نمی تونستم با دوستام برم بیرون نمی تونستم لباس ها ی روشن بپوشم و.......
۱۶سالم یه خاستگار برام اومد
من ام از همه چی بیخبر
فقط وقتا یی که داشتن تو خونه حرف میزدن میفهمیدم که قراره یکی بیاد خاستگاری من
میگفتن اسمش رسول نگهبان و سنش ام زیاده
دیگه خودشون بریدنو دوختن که قراره جمعه شب بیان خاستگاری
هی مامان بزرگم میگفت به بابام دختر رو به اولین خاستگار نده کی حرف گوش میدن دستی دستی منو می خواستن بد بخت کنن که کردن
جمعه شب شد .........