2733
2739
عنوان

خواهری که بهم تهمت هرزگی و بی بند و باری زد+ سرگذشت واقعی

| مشاهده متن کامل بحث + 5119 بازدید | 147 پست

دوباره گفتم: چجوری دلت اومد همچین تهمت بزرگی بهم‌ بزنی
با پررویی تمام گفت: خودت مقصری...بارهابهت گفتم دخالت نکن...من دلم میخواد هرزه باشم باهمه بپرم...ب توچه 
بازم گریه کردم..من برای دفاع از تو به اون پسر حمله کردم..هیچوقت آبروت رو نبردم
تو چطوری تونستی همچین دروغی بسازی...من خواهرت نیستم؟؟؟
بازم پرروتر گفت؛ اگ من نمیگفتم تو میخواستی بری بگی....پس هرچیزی که عوض داره گله نداره.
وقیح شده بود...میخواستم زیر مشت و لگدم لهش کنم..اما میدونستم دهن باز کنه..مامان بابام به جونم میوفتن 

من خیلی رکم اما بی ادب نیستم. اهل تعریف های آبکی هم نیستم...اگر هم بفهمم کسی بهم دروغ گفته هر کاری میکنم تا ثابت کنم دروغ میگه 

۱۰ روز تو خونه حبس بودم...از شدت درد همش خوابیده بودم..فقط فتانه بهم سر میزد اونم با هزار جور تحقیر و وقاحت
اونقدر اینجوری رفتار کرده بودن که باورم شده بود خودم ی کاری کردم
یکمی بهتر شده بودم اما شبی نبود که چشم گریون رو بالشت نزارم...شبی نبود که سر سجاده هق هق نکنم .
هیچوقت با هیچ پسری نبودم هیچوقت سرو گوشم نمیجنبید 
حالا این بلا سرم اومده بود.
روز یازدهم مادرم اومد تو اتاق و بدون اینکه بهم نگاه کنه با نفرت گفت: امشب برات خواستگار میاد...کاری ندارم دلت میخواد یا نه اما بابات گفته باید بری از این خونه دیگه هم نباید بیای.
نزاشت هیچی بگم..وقتی داشت میرفت بیروت فقط گفت: من به تو و فتانه شیر خودم رو دادم نمیدونم تو چرا اینجوری شدی. 

من خیلی رکم اما بی ادب نیستم. اهل تعریف های آبکی هم نیستم...اگر هم بفهمم کسی بهم دروغ گفته هر کاری میکنم تا ثابت کنم دروغ میگه 

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

بازم به گریه افتادم چجوری باید ثابت میکردم من کاری نکردم..من تا حالا سرم رو جلو غریبه بلند نکرده بودم
آخ که چقدر غریب بودم و این روزا هیچجوری یادم نمیره
منتظر خواستگار نشسته بودم توی آشپزخونه
بابام از طرفی ک من بودم رد هم نمیشد و چشمش بهم نمی‌خورد
فتانه شده بود نور چشم مامان بابا و همچی رو بهش سپرده بودن 
زنگ رو زدن و اومدن تو
نفهمیدم پسره کیه و چیکارس حتی قیافشم ندیدم..برای من دیگه فرقی نداشت چون باید قبول میکردم.

من خیلی رکم اما بی ادب نیستم. اهل تعریف های آبکی هم نیستم...اگر هم بفهمم کسی بهم دروغ گفته هر کاری میکنم تا ثابت کنم دروغ میگه 

چیشد چی نشد با سامان عقد کردم پسر بدی نبود ۱۱ سال از خودم بزرگتر بود و 
تو شرکت حسابداری می کرد. برای معاینه بهترین زمانی بود که میتونستم ب مادرم ثابت کنم من اونی که فکر میکنن نیستم اما مادرم مانع شد و به خانواده شوهر فهموند که ما از این رسما نداریم....خیلی مراسم مختصری برام گرفتن...دست ب سرم کردن و بخاطر یه تهمت منو انداختن خونه شوهر اونم با۱۶ سال سن
دیگه خبری از خونوادم نشد
روز آخری که از خونه مادرم میرفتم بابام بهم گفته بود دیگه حق نداری پاتو بزاری اینجا...من دختری ب اسم فریبا ندارم 
زیر چشمی خواهرم رو دیدم که نگاه از من می دزدید...هیچوقت نمیبخشمش...اون منو از تمام آرزوهای جوونیم محروم کرد

من خیلی رکم اما بی ادب نیستم. اهل تعریف های آبکی هم نیستم...اگر هم بفهمم کسی بهم دروغ گفته هر کاری میکنم تا ثابت کنم دروغ میگه 
2728

زندگیم رو بدون جهیزیه شروع کردم
..کم کم با سامان جهاز رو خریدم اما اونم در حد توانش
اخلاق خوبی داشت اما مدام سرکار بود و من تنها بودم....چند بار میخواستم برم خونه ی پدرم و قسم بخورم که من کاری نکردم دست بزارم رو قرآن اما میدونستم بی فایده اس
روزها و شبا اکثرا گریه میکردم
دلم بحال بخت سیاهم میسوخت 
بختی که خواهر بد ذاتی برام ساخت
بهتر از اینا میتونستم زندگی کنم اگر خواهرم میذاشت...۱ماه گذشت..سامان بارها در مورد اینکه چرا خونوادم منو نمی‌خوان پرسیده بود. منم هی حرفای الکی تحویل دادم

من خیلی رکم اما بی ادب نیستم. اهل تعریف های آبکی هم نیستم...اگر هم بفهمم کسی بهم دروغ گفته هر کاری میکنم تا ثابت کنم دروغ میگه 

۲ ماه گذشته بود دلم بدجوری هوای مامان بابام رو کرده بود 
آخه سنی نداشتم چیزی بلد نبودم....مدرسه هم دیگه نمی‌رفتم....خانواده شوهرمم شهرستان بودن
تک و تنها بدون هیچ پناهی داشتم زندگی میگذروندم....ی روز که سامان سر کار بود شال و کلاه کردم و رفتم محلمون
هواهم سرد بود و برفم میومد...رفتم دم در خونمون اما هرچی زنگ زدم کسی در رو باز نکرد...دیگه داشتم میرفتم که جمیله خانم همسایه رو دیدم
سلام احوال پرسی کردیم و گفت: مبارک باشه عزیزم...انشالله هم تو هم خواهرت خوشبخت بشین...
تعجب کردم. گفتم؛ خواهرم؟؟ مگه فتانه ازدواج کرده؟
بهم گفت: چجور خواهری هستی که نمیدونی فتانه دو هفته پیش عقد و جشنش رو گرفتن و رفت سر خونه زندگیش...البته مادرت گفت که تو و شوهرت سفرین
اما ماشالا چقد عروسی باشکوهی براشون گرفتن همه انگشت به دهن مونده بودن ..
جمیله خانم همینجوری میگفت و میگفت

من خیلی رکم اما بی ادب نیستم. اهل تعریف های آبکی هم نیستم...اگر هم بفهمم کسی بهم دروغ گفته هر کاری میکنم تا ثابت کنم دروغ میگه 
2740

از تالار مجللی که براش گرفته بودن از بریز و بپاشی که براش کرده بودن از ماشینی که بابام به‌عنوان‌ کادو بهش داده بود...‌فقط بغض کرده بودم ...منم سر هیچی و سر یه تهمت بدبخت شدم و خواهرم داشت تو قصرش زندگی می‌کرد 
منو دست به سر کردن و برای او عروسی باشکوه گرفتن بدون اینکه من بفهمم
اینقدر از این غربتی که گرفتارش شده بودم دلم گرفت که بدون خداحافظی از جمیله خانم رفتم...و بلند بلند گریه میکردم 
دلم بحال خودم کباب بود....
اینقدر گریه کردم که دیگه جونی برام نمونده بود..خوراک این چند ماهم فقط اشک ریختن بود اما دردی بود که ب هیچکس نمیتونستم بگم.

من خیلی رکم اما بی ادب نیستم. اهل تعریف های آبکی هم نیستم...اگر هم بفهمم کسی بهم دروغ گفته هر کاری میکنم تا ثابت کنم دروغ میگه 

۲سال گذشت و من دیگه ب محلمون نرفتم و مادر پدرمم سراغم رو نمیگرفتن
چند ماهی بود که سامان کارش افتاده بود شهرستان..منم پیش مادر پدرش زندگی میکردم
البته آدمای بدی نبودن اما زیاد بهم رو نمیدادن و نمیذاشتن هیچکاری بکنم..
مادرشوهرم یکم بد اخلاق بود اما اذیتم نمی‌کرد...
دوتا برادرشوهر داشتم که اوناهم گهگداری با زن هاشون میومدن اونجا....تنها دلخوشیم دیدن دوتا جاری هام بود که خیلی آدمای خوبی بودن و چون سنم کم بود باهام خوب رفتار میکردن...باهم بیرون میرفتیم و کمی از تنهایی درم میاوردن
جاری بزرگم ۴۰ سالش بود با من مثل دختر خودش رفتار می‌کرد و کلی چیزی بهم یاد داد. 

من خیلی رکم اما بی ادب نیستم. اهل تعریف های آبکی هم نیستم...اگر هم بفهمم کسی بهم دروغ گفته هر کاری میکنم تا ثابت کنم دروغ میگه 

مدتی بود،مسئله ای منو سامان رو نگران کرده بود و اونم این بود که من باردار نمی‌شدم و نزدیک ب یکسال بود که تحت نظر دکتر بودم اما دارو هایی که میخوردم فایده نداشت‌‌...سامان خیلی بدخلقی می‌کرد و میدونستم که خیلی بچه دوست داره...با وجود اینکه سنم کم بود اما خودمم نگران بودم....ی روز باهم رفتیم برای جواب آزمایش و رفتیم پیش دکتر
چهره ی دکتر درهم بود و با اصرار شوهرم گفت: خانم شما متاسفانه نمیتونه باردار بشه...نتایج آزمایش اینو نشون میده که رحم در اثر یکسری ضربات کارایی خودش رو برای بارور شدن از دست داده
و نیم نگاهی به شوهرم کرد و گفت: شما که دست روش....
سامان هم عصبی گفت: نه دکتر این چ حرفیه
دکتر کاملا نا امیدمون کرد...سامان بهم گفت: زمین خوردی؟؟ کسی کتکت زده؟؟؟چرا چیزی نمیگی
یادم اومد اون موقعی که زیر مشت و لگد پدرم بودم شاید برا اون موقع باشه...تصمیم گرفتم این جریان رو تعریف کنم تا یکم سبک بشم وقتی رفتیم خونه شروع کردم به تعریف کردن

من خیلی رکم اما بی ادب نیستم. اهل تعریف های آبکی هم نیستم...اگر هم بفهمم کسی بهم دروغ گفته هر کاری میکنم تا ثابت کنم دروغ میگه 

میدونستم سامان آدم منطقی هست و منو تو این دوسال شناخته که هیچ راه کجی نرفتم..تمام حرفای دلم رو زدم و از تهمتی که خواهرم بهم زد از کتکای بی جهتی که خوردم از عروسی ای که برا فتانه گرفتن بهش گفتم ...اول تا آخر با عصبانیت نگاهم می‌کرد و چیزی نمیگفت
حتی بعد از اینکه حرفامو زدم هم حرفی نزد و رفت بیرون...
تا شب برنگشت ..هرچی زنگش زدم جواب نداد
از اون شب سامان ی آدم دیگه شد.. سامانِ مهربون و دل رحم تبدیل شد به یه مرد شکاک بد دل....همونقدری هم که با جاری هام میرفتم بیرون دیگه اجازه نمی‌داد...خیلی بد اخلاق شده بود
فکر میکردم بعد از گفتن سختی هایی که کشیدم باهام مهربون تر میشه و هوام رو بیشتر داره

من خیلی رکم اما بی ادب نیستم. اهل تعریف های آبکی هم نیستم...اگر هم بفهمم کسی بهم دروغ گفته هر کاری میکنم تا ثابت کنم دروغ میگه 

اما منم زنی نبودم که شوهرم رو اذیت کنم...اونم مدام بهونه می‌گرفت.. حتی اگر با برادرشوهر بزرگم که ۴۴ سالش بود میخندیدم شب کتکم میزد یا محلم نمیداد.
خلاصه زندگی برام جهنم شده بود
ی روز دوباره رفتیم یه دکتر دیگه اون دکترم وقتی آزمایش هام رو دید همینو گفت و ناامیدمون کرد‌.
خیلی ناراحت بودم دیگه بچه دارم نمیتونستم بشم...اینم بخت کوتاه من بود
تو ماشین بودیم  که سامان ی جا نگهداشت و گفت ؛ میخوام باهات حرف بزنم 
چیزی نگفتم
ادامه داد: ببین فریبا من تو این مدت چیز بدی ازت ندیدم...زن خوبی بودی و همیشه
حرفم رو گوش کردی...خودت خوب میدونی که من بچه خیلی دوست دارم...اونم بچه ی خودم که خون خودم تو رگاش باشه
اما دیدی که تاحالا پات وایسادم و بردمت بهترین دکتر ها ....اما خب اینم قسمت منو توئه...
چشمام پر اشک بود
ادامه داد: من زندگی بدون بچه نمیخوام...
با التماس گفتم: سامان شاید تا چندسال دیگه بشه شاید دوا درمون بهتری بیاد 

من خیلی رکم اما بی ادب نیستم. اهل تعریف های آبکی هم نیستم...اگر هم بفهمم کسی بهم دروغ گفته هر کاری میکنم تا ثابت کنم دروغ میگه 

جواب داد: من ۳۰ رو رد کردم...دیگه نمیتونم منتظر بشینم تا دوا درمون جدید بیاد...
با صدای لرزون گفتم: دیگه منو نمیخوای؟؟
جواب داد: بحث نخواستن نیست اما من این زندگی رو دوست ندارم...یعنی نمیخوام دیگه ادامه بدیم تو که اجاقت کوره منم عاشق بچه...بعدم کسی  که خانوادش نخوانش...
خیلی بد حرف می‌زد دلم تیکه تیکه شده بود داد زدم: من باهات درد دل کردم...بهت گفتم اونا بهم تهمت زدن توهم طرف اونایی؟؟؟ اره؟؟توهم حرف اونارو باور کردی؟
جلوی دهنم رو گرفت و عصبانی شد: خفه شو...چرا پارس میکنی...حتما ی غلطی کردی که مامان بابات نمیخوانت...من نمیتونم با زنی مثل تو زندگی کنم...بهتره ادامه ندیم.

من خیلی رکم اما بی ادب نیستم. اهل تعریف های آبکی هم نیستم...اگر هم بفهمم کسی بهم دروغ گفته هر کاری میکنم تا ثابت کنم دروغ میگه 

حرف و التماس من بی فایده بود...خانوادشم طرف پسرشون بودن...خواهش های من و قسم هایی ک میخوردم که خطا نکردم هیچکدوم تو دل سامان اثر نکرد...با توافق هردومون جدا شدیم و بهم  ۵۰ میلیون داد.
روزی که از دفتر طلاق بیرون اومدم دیگه یه زن مطلقه بودم...دیگه تک و تنها هیچکس رو نداشتم.
برگشتم شهرمون و رفتم دم خونه مادرپدرم شاید بعد این مدت منو بخوان 
اما از سلیم آقا ی سوپری شنیدم که دوساله از اونجا رفتن و آدرسی هم ازشون نداشت.
فقط میگفت یکی دوماه قبل از اینکه برن یه پسری رفته دم خونشون و الم شنگه راه انداخته بود. 

من خیلی رکم اما بی ادب نیستم. اهل تعریف های آبکی هم نیستم...اگر هم بفهمم کسی بهم دروغ گفته هر کاری میکنم تا ثابت کنم دروغ میگه 
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز