یه روز خسته از دانشگاه میومدم سر کوچه که رسیدم یک ماشین عین ماشین خودمون چهار نفر مرد سوارش اومدن از کنارم رد شدن من فکر کردم داداشام هستن زبونمو براشون در آوردم رد شدن نگاه کردن
وقتی رسیدم خونه دیدم همه داداشام سر سفره دارن غذا میخورن اونجا تازه فهمیدم چه سوتی وحشتناکی دادم به کسی نگفتم
چی با خودشون فکر کردن اونا که تو خیابون یه دختر چادری بهشون زبون درازی کرده 😭