من هنوز صبحونه نخورده بودم و هول شده بودم همیشه هم مشکل لباس پوشیدن دارم و باید یه روز قبلش دیگه کم کم انتخاب کنم و ست کنم وسایلامو بخیال شدم صبحونه رو سریع یه کیک خوردم و لباس آبیمو با بقیه وسایلم که مشکی بود ست کردم کیف و اینارو برداشتم و راهی شدیم
تو راه داشتم با دوستم بحث میکردم که نمیشه باز قبرستون بریم که و کافه و ایناهم خطریه چون ممکنه هرلحظه بابا و مامانم منو ببینن بهش گفتم که چه اشکالی داره یه چرخی با ماشین میزنیم و سریع برمیگردیم دل و جرئت عجیبی پیدا کرده بودم😂🤦♀️
اونم قبول کرد بالاخره قرار بود رلشو ببینه اونا یه روزع به هم عشقم و نفسم میگفتن منم که کلی چتدشم میشد😂
زنگیدم و خبرشون کردم که ما کافه اینا نمیایم اونام از خدا خواسته قبول کردن و اومدن دنبالمون همین که نشستیم سیستم ماشینو روشن کردن صداش داشت مغزمو میخورد یکی از آهنگای تی ام بکس بود داشتم روانی میشدم هرچی داد میزدم که بردارین این کوفیتو کسی محل نمیذاشت البته صدامم نمیشنیدن😂 منم عصبیشدم یه دست خوابوندم پشت سر پسره وگفتم مگه نمیگم اینو بردار خندید و به حرکات موزون خودش ادامه داد منم دبگه نه چیزی گفتم نه نگاهی کردم کاملا قهر قهر بودم یه گوشه نگه داشتن و پیاده شدیم اون دوتا سریع رفتن 😐
ماموندیم و خدامون من نگاش نمیکردم اومد سمتم گفت اگه قراره بدخلقی کنی برگردیم گفتم باشه برگردیم گفت چرا اینجوری میکنی اول صبحی روزو خراب میکنی منم گفتم باشه خوبم گفت اوکی😐
به شدت از ای کلمه متنفر بودم ولی دیگه خودمو کنترل کردم و آروم شدم کنار همدبگه رده میرفتیم اون دوتا خدا میدونه کدوم گوری رفتن اصلا پیداشون نبود مام خوراکی میخوردیم و حرف میزدیم یهو گفتش که نظرت عوض نمیشه یه روز؟گفتم نه بخدا نمیتونم خانوادم اینجورین و سخت گیرن برا رابطه و اینا گفتش آخه خوشم ازت میاد دوس دارم رل باشیم امتحانش که ضرری نداره اگه اخلاقمون نساخت باهم جدا میشیم گفتم میشع حرفشو نزنیم الان هیچی نگفت این اولین دعوای رودررومون بود اونم بعد ۵روز😂
درحال حرکت بودیم یهو وایساد و اومد روبروم متعجب نگاش کردم یهو بغلم کرد دستش و محکم دورم پیچید شوکه شده بودم از کارش خیلی بدم اومد دستای من معلق تو هوا بود کم کم منم دستمو پشتش گذاشتم و دیگه ازش جدانشدم سرش رو شونه ام بود یهو سرشو آورد بالا گفت ببخشی من نمیتونستم حرفم بزنم حتی یه قطره اشک ناخوداگاه از چشام ریخت نگاش نکردم ازم جداشد گفت الی یچی بگم راستشو میگی گفتم آره بگو گفت با پسری ارتباط نداشتی گفتم اگه میداشتم اینجور بودم؟( کلا ادمی نیستم ادا دربیارم چیزی به ضررم باشه میگم و سر همین راست گفتنام خیلی بلا سرم اومده که در ادامه میخونین)بعدش گفت ینی هیجگونه ارتباطی گفتم فقط تو گپ بیرون و اینا نه بقران میتونی بپرسی از هرکی میخای گفت ن بابا مرسی که الکی نگفتی نه بعدشم اون دوتا برگشتن و معلکم بود خیلی خوش گذشته بهشون یهو رل دوستم داشت منو با نگاه میخورد که نگامو سمت دوست پسرم(اون موقع دوست معمولی بود)کج کردم دیدم عصبیه مگه تقصیر من بود خدا😐 دیگه یکم بعدش برگشتیم �خلاصه اون روز تموم شد تا و شب تو فکر اون صحنه بودم یجوری حس عذاب وجدان داشتم ولی سعی کردم دیگه فک نکنم و خوابیدم و تا روز بعدش آنلاینم نشدم چن روز بعدش که ۱۲ دی ماه بود ساعت چهار یهو اتفاق خیلی بدی افتاددوستش که....
بچه ها دقیق ساعتاشو یادمه شمام مثل منین آیا؟🤦♀️😂
چجکری بود تا الان زندگیم🙁