تکلیف وارنا هم که مشخصبوود دیگه ... همیشه خونه
خودش بود ... ما رو آدم هم حساب نمی کرد ... مانتوی
بلند سورمه ای پوشیده بودم با مقنعه مشکی و شلوار
تنگ مشکی ... کفش های عروسکی مشکی و سورمه ای
و کیف کوله پشتی جین ... سوئیچ ماشینمو برداشتم و از
در زدم بیرون ... گل خوشگلم وسط حیاط پارک شده بود
... پاپا برای قبولیم توی دانشگاه خریده بود ... وارنا هم
از همون روزی که گرفتمش اینقدر باهام کار کرد که االن
یه پا راننده شده بودم ... نشستم پشت فرمون و در رو با
ریموت باز کردم ... صدای زنگ موبایلم بلند شد ...
گوشی رو از توی کوله ام در آوردم و راه افتادم ... اسم
آرسن افتاده بود روی گوشی ... پسر دوست پاپا، آقای
سرکیسیان ... گوشی رو گذاشتم در گوشم و گفتم:
- به به آرسن به سالمت باد ... چطوری برادر؟
خندید و گفت :
- شیطون دانشجو در چه حاله؟
- ساعت سه و نیم ظهر زنگ زدی حالمو بپرسی؟
- ای بابا ... ما رو باش زنگ زدیم یه کم بهت روحیه
بدیم خانوم ...
- کوفت! می دونی بدم می یاد از این کلمه هی بگو ...