پریشب مامانم اینا سیسمونی آوردن برام و رفتن ، شوهرم اومد گفت به بابات بگو کارت رو از مامانت بگیره که مامانت اینا رو نخره، گفتم خجالت نکشیدی این حرفو زدی؟ عوض دستت درد نکنه؟ کلی هم گریه میکردم ، اونم زرتی زنگ زد مامانم و شروع کرد بد حرف بزنه ، گفت اسنپ بگیرید بیاید دخترتون رو ببرید ، موهای من سفید شده و هی داره میریزه به خاطر دخترتونه ، منم کلی داد زدم ، مادر شوهرم از طبقه بالا خودشو گذاشت پایین که چی شده؟ کلی هم ادعا دارند که ما هیچ وقت تو زندگی تون دخالت نکردیم ، هی پرسید بگو چی شده ، شوهرمم گفت من دلم برای پدر شوهرم سوخته اینو گفتم ، مادر شوهرمم طرف اونو گرفت و گفت چند بار گفتم دلسوزی نکن واسه بقیه ، بعضی دلشون میخواد هی بخرن و اینا ، منم گفتم مامان مگه من چی گفتم ؟ مگه مامانم چیکار کرده؟ خیلی تنگ نظرن خیلی خیلی زیاد ، خسیس هم هستند ، حسود هم که حساااابی هستند،
بعدم شوهرم شروع کرد جلو من خوشو بزنه ، کلی زد بعدم مادر شوهرم گفت واسه چی کاری میکنی خودشو بزنه؟ شوهرم منو که الان ۷ ماهم پر شده و بار دارم رو کلی پرت کرد این ور و اون ور ، بازوم کبود شده ، بعدم رفتن بالا
.
.
.
بعد از این اتفاق احساس افسردگی میکنم ، فقط گریه میکنم ، هیچ کدومشون معذرت خواهی نکردن ، از همه شون متنفرم ، دلم میخواد تو تاریکی باشم فقط ، دوست ندارم تو خونه خودمون باشم ، مامانم کلی گریه کرد ، خیلی بد باهاش حرف زد شوهرم دلشو شکوند ، بیشتر به خاطر مامانم خیلی ناراحتم ، از شوهرم بدم میاد
میشه یه راهنمایی بکنید؟