۲۳سالمه اندازه پیرزن پنجاه ساله شکستم داغونم شوهرم دوازده سال ازم بزرگتره این داغش بیشتره با این سن کمت خیانت کنه گردنش شکست بسکه بیست چهار ساعت چت میکنه و سیگار کوفت میکنه من نگاهش میکنم از خودم بدم میاد غرورم له میشه اخه من کودکی گوهی داشتم کودکیم فقط غم عذاب بوده مهر پدری ندیدم فقط کتک و فحش خوردن مامانم دیدم و خیانتایی ک با چشمم میدیدم به مامانم میشد باهاش بزرگ شدم انصاف نیست منتظر بودم بزرگ شم پشت این همه عذاب و تاریکی زندگیم یه نور روشنی خدا تو زندگیم بزاره خوشبخت شم از کودکیام فرار کنم ولی زندگیم از مال مادرم سیاهتره شده از مامانم بدبختر شد عاقبتم تازه باردار هم شدم من مگه بندش نیستم چرا لیاقت هیچ خوشبختی تو هیچ دوره ای از زندگیم ندارم هر پایان تلخی یه خوشی داره یعنی خوشی زندگی من مرگه تمام همصحبتم همین تایپکاست و خدا
ازش بیزارم پسر خالمم هست دوسش ندارم ولی الان مجبورم تحمل کنم چون تنهام خیلی کسیو ندارم بهم دلخوشی بده امید بده جایی ندارم برم هیچ خاطره خوبی از زندگیم ندارم همش درد غصه گریه گریه گریه از وقتی فهمیدم دور برم چخبره تا الان ک ب این سن رسیدم و تمومی هم نداره میترسم خودمو بکشم جهنم باز عذاب بکشم نمیتونم داره میترکه دلم